یمانلغتنامه دهخدایمان . [ ی َ ] (اِ) تابش و ضیا و تابانی . (ناظم الاطباء). || بیماریی است مهلک اسب را که به زودی کشد. (یادداشت مؤلف ).
یمانلغتنامه دهخدایمان . [ ی َ ] (اِخ ) ابن رباب . ازبزرگان متکلمان خوارج . اول در فرقه ٔ ثعلبیه بود سپس به فرقه ٔ بهییه پیوست . و از اوست : کتاب المخلوق . کتاب التوحید. کتاب احکام المؤمنین . کتاب رد بر معتزله در قدر. کتاب مقالات . کتاب اثبات امامت ابی بکر. کتاب رد بر مرحبه . کتاب الرد علی حم
یمانلغتنامه دهخدایمان . [ ی َ ] (اِخ ) صورتی از یمن . (یادداشت مؤلف ) : دلم ز شوق عقیق لبش رسید به جان نسیم رحمتی از جانب یمان برسان . سلمان ساوجی .و رجوع به یمن شود. || (ص نسبی ) منسوب است به یمن . یمانی . یمنی . یمن را با اف
فراکِشَند مِهین میانگینmean high-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فراکِشَندها در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
فروکِشَند مِهین میانگینmean low-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فروکِشَندها در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
فروکِشَند فروتر مِهین میانگینmean lower low-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فروکِشَندهای فروتر در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
مان مهانلغتنامه دهخدامان مهان . [ ] (اِخ ) اول ممجان که امروز قصبه ٔ قم است و نام آن مان مهان بوده است یعنی منازل کبار و اشراف . جمکران . (تاریخ قم ص 60).
نفربهنفرman-to-man, man-for-man, man-on-manواژههای مصوب فرهنگستانویژگی نوعی راهکار دفاعی در ورزشهای تیمی که در آن هر بازیکن باید در برابر بازیکنی معین از تیم مقابل به دفاع بپردازد
یمانیلغتنامه دهخدایمانی .[ ی َ ] (ص نسبی ) منسوب به یمن . (ناظم الاطباء). منسوب به یمن که نام ملکی است معروف و الف در لفظ یمانی عوض از یای مشدد است ، پس یمانی به تشدید یاء گفته نشود مگر در هنگام جمع بستن . (از آنندراج ) : شعری به سیاقت یمانی بی شعر به آستین فشان
یمانونلغتنامه دهخدایمانون . [ ی َ ] (ص ، اِ) ج ِ یمانی . گویند: قوم یمانون ؛ گروه یمنی . (ناظم الاطباء). ج ِ یمنی و یمانی . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به یمنی و یمانی شود.
یمانیلغتنامه دهخدایمانی . [ ی َ ] (اِخ ) عمربن محمدبن عبدالحکم ، مکنی به ابوحفص . از زهاد متصوفه و از اوست :کتاب قیام اللیل و التهجد. (از فهرست ابن الندیم ).
یمانیلغتنامه دهخدایمانی . [ ی َ نی ی ] (ص نسبی ) منسوب به یمن . (منتهی الارب ). یمانیة. منسوب به یمن . گویند: رجل یمانی . (از ناظم الاطباء).- سیف یمانی ؛ شمشیر یمانی . (مهذب الاسماء). و رجوع به یمن شود.|| نوعی شمشیر. (نوروزنامه ).
یمانیونلغتنامه دهخدایمانیون . [ ی َ نی یو ] (ص ، اِ) ج ِ یمانی و یمنی . مردمان یمن . ساکنان یمن . (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به یمن شود.
ابوالحصینلغتنامه دهخداابوالحصین . [ اَ بُل ْ ؟ ] (اِخ ) حبیب بن الزبرقان . محدث است . یحیی بن یمان از او روایت کند.
یمانیلغتنامه دهخدایمانی .[ ی َ ] (ص نسبی ) منسوب به یمن . (ناظم الاطباء). منسوب به یمن که نام ملکی است معروف و الف در لفظ یمانی عوض از یای مشدد است ، پس یمانی به تشدید یاء گفته نشود مگر در هنگام جمع بستن . (از آنندراج ) : شعری به سیاقت یمانی بی شعر به آستین فشان
یمانونلغتنامه دهخدایمانون . [ ی َ ] (ص ، اِ) ج ِ یمانی . گویند: قوم یمانون ؛ گروه یمنی . (ناظم الاطباء). ج ِ یمنی و یمانی . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به یمنی و یمانی شود.
یمان جلقلغتنامه دهخدایمان جلق . [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اکراد ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران ، واقع در56هزارگزی باختر کرج و 7هزارگزی راه شوسه ٔ کرج به قزوین . راه آن مالرو است و از طریق آبه یک و کاظم آباد ماشین می توان برد.
یمانیلغتنامه دهخدایمانی . [ ی َ ] (اِخ ) عمربن محمدبن عبدالحکم ، مکنی به ابوحفص . از زهاد متصوفه و از اوست :کتاب قیام اللیل و التهجد. (از فهرست ابن الندیم ).
یمانیلغتنامه دهخدایمانی . [ ی َ نی ی ] (ص نسبی ) منسوب به یمن . (منتهی الارب ). یمانیة. منسوب به یمن . گویند: رجل یمانی . (از ناظم الاطباء).- سیف یمانی ؛ شمشیر یمانی . (مهذب الاسماء). و رجوع به یمن شود.|| نوعی شمشیر. (نوروزنامه ).
راست پیمانلغتنامه دهخداراست پیمان . [ پ َ /پ ِ ] (ص مرکب ) که پیمان راست دارد. که بر پیمان و عهد استوار است . که به وعده ٔ خود براستی عمل کند. کسی که پای بند عهد و پیمان است . رجوع به راست عهد شود.
درست پیمانلغتنامه دهخدادرست پیمان . [ دُ رُ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) استوار عهد. که پیمان و عهد محکم دارد. کسی که از عهد و پیمان خود نگاهداری می کند. (ناظم الاطباء). صادق الوعد. صادق الوعده : شاه مسعود کاختر مسعوددر مرادش درست پیمان باد
درگاه سلیمانلغتنامه دهخدادرگاه سلیمان . [ دَ هَِ س ُ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سرشیو شهرستان سقز واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری سقز و 5 هزارگزی راه شوسه ٔ سنندج . آب آن از چشمه و رودخانه وراه آن مالرو است و از کنار رودخانه در فصل
دز سلیمانلغتنامه دهخدادز سلیمان . [ دِ زِ س ُ ل َ ] (اِخ )از قلاع غرب ایران است که در شرق شمس الدین عرب درباوی کهکیلویه می باشد. (از جغرافیای غرب ایران ص 129).
دست پیمانلغتنامه دهخدادست پیمان . [ دَ پ َ / پ ِ ] (اِ مرکب ) اسبابی را گویند که داماد به خانه ٔ عروس میفرستد. (برهان ). آنچه از نقد و جنس و زیور قبل از مزاوجت به عروس دهند و مهر معجل و کابین و اسباب دامادی . (غیاث ). آنچه از نقد و جنس و زیور قبل از مزاوجت به عروس