یمینهلغتنامه دهخدایمینه . [ ی َ ن َ / ن ِ ] (اِ) معده . (ناظم الاطباء). معده را گویند که محل طبخ طعام است در شکم .(برهان ). معده را گویند که جای نضج و طبخ طعام است . (انجمن آرا) (آنندراج ).
مئنهلغتنامه دهخدامئنه . [ م َ ءِن ْ ن َ ] (ع اِ) نشانی . (منتهی الارب ). علامت و نشان . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
یمنةلغتنامه دهخدایمنة. [ ی َ ن َ ] (ع اِ) سوی راست . خلاف یسرة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). گویند: اخذ یمنة؛ أی ناحیة الیمین . و قعد یمنة؛ به سوی راست نشست . (ناظم الاطباء). سوی راست . (دهار).
یمنةلغتنامه دهخدایمنة. [ ی ُ ن َ ] (ع اِ) نوعی از چادرهای یمن . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). ج ، یُمَن . (ناظم الاطباء). || (اِمص ) خجستگی . (دهار).
یمنهلغتنامه دهخدایمنه . [ ی ُ ن َ / ن ِ ] (اِ) خجسته که نام گُلی است . (یادداشت مؤلف ) (از مهذب الاسماء).
تتاونلغتنامه دهخداتتاون . [ ت َ وُ ] (ع مص ) تتاءُن . (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): هو یتتاوُن للصید اذا جأه ُ مرة عن یمینه و مرة عن شماله . (اقرب الموارد) (قطر المحیط)(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به تتامُن شود.
حلانلغتنامه دهخداحلان . [ ح ُل ْ لا ] (ع اِ) آنچه سوگند را بگشاید: یقال اعطه حلان یمینه اَی ما یحللها. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بزغاله و بره یا خاص است ببچه ای که شکم مادرش کفانیده بیرون آرند. (منتهی الارب ). بچه ٔ بز و گوسفند. (آنندراج ). بچه ٔ گوسپند. ج ، حلالین . (مهذب الاسماء). |
تنعیملغتنامه دهخداتنعیم . [ ت َ ] (اِخ ) موضعی است بر سه یا چهار کروه از مکه نزدیکتر به اطراف جبل به سوی خانه ٔ کعبه . سمی لأن علی یمینه جبل نعیم و علی یساره جبل ناعم و الوادی اسمه نعمان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). به فاصله ٔ سه کروه از مکه به جانب شمالی ، مناسک عمره در آنجا بعمل می آید و حج
حارثلغتنامه دهخداحارث . [ رِ ] (اِخ ) ابن ابی شمر، جبلةبن الحارث الرابعبن حجر، معروف بحارث غسانی ، ملقب به اعرج و چون مادر او جفنی بود او را حارث جفنی و حارث پنجم نیز گویند، از پادشاهان مشهور غسان است و او را در عرب عراق و حجاز وقایع مشهور است . وی پدر حلیمه ای است که درباره ٔ او گفته شده «ما
سیمینهلغتنامه دهخداسیمینه . [ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ) منسوب به سیم . سیمین . ساخته از سیم : ایدون گویند که چون قتیبه بیکند را بگشاد چندان زرینه و سیمینه ازآن زنان یافت که اندازه نبود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). و اندر خزینه مال
گلیمینهلغتنامه دهخداگلیمینه . [ گ ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، اِ) از گلیم بافته . آنچه از پشم درست شود.پشمین درشت : ... و سخنهای درشت گفت ، پس گفت : شما دانید که من اینجا که آمدم ، لباس شما گلیمینه بود و طعام شما درشت و من شما را توانگر کردم