bodiesدیکشنری انگلیسی به فارسیبدن، بدنه، اندام، جسم، لاشه، جسد، تن، تنه، پیکر، جرم، بالاتنه، اطاق ماشین، جرم سماوی، دارای جسم کردن
bodesدیکشنری انگلیسی به فارسیبس، خبر رسان، حاکی بودن از، دلالت داشتن، نشانه بودن، شگون داشتن، پیش گویی کردن
بودشلغتنامه دهخدابودش . [ دِ ] (اِمص ) هستی و بود که بعربی کون خوانند. (برهان )(آنندراج ) (انجمن آرا). هستی . بود. (فرهنگ فارسی معین ). هستی و بود و وجود. (ناظم الاطباء) : از علت بودش جهان بررس مفکن بزبان دهریان سودا. ناصرخسرو (دیوان چ تقو
رهایهjoint mice, loose bodiesواژههای مصوب فرهنگستانقطعۀ کوچکی از غضروف یا استخوان که در مفصل سرگردان است