fitsدیکشنری انگلیسی به فارسیمتناسب است، هیجان، غش، تشنج، بیهوشی، بند، حمله، قسمتی از شعر یا سرود، متناسب کردن، خوردن، مجهز کردن، اندازه بودن برازندگی، زیبنده بودن بر، مناسب بودن برای، شایسته بودن، سوار یا جفت کردن، صلاحیت دار کردن، تطبیق کردن، گنجاندن یا گنجیدن
فطزلغتنامه دهخدافطز. [ ف َ ] (ع مص ) مردن و گویند لغتی است در فطس . (از اقرب الموارد). رجوع به فطس شود.
فتشلغتنامه دهخدافتش . [ ف َ ] (ع مص ) کاویدن . (منتهی الارب ) تصفح . || پرسیدن وبسیار جستن . (اقرب الموارد). جستجو کردن . (غیاث ).
feedsدیکشنری انگلیسی به فارسیتغذیه می کند، خوراک، علوفه، خورد، خورش، غذا دادن، خوراندن، خوردن، چراندن، خوراک دادن، تغذیه کردن، جلو بردن، سیر کردن، پروردن، قورت دادن، طعمه کردن، خواربار تامین کردن
تکاندازهfree size, one size fits all, one sizeواژههای مصوب فرهنگستانویژگی پوشاکی که در یک اندازه تولید میشود و برای طیف وسیعی از افراد با اندازههای متفاوت مناسب است
دوستی کامگیرانهfriends with benefitsواژههای مصوب فرهنگستاننوعی رابطۀ دوستی که با رفتار جنسی همراه است بدون آنکه تعهدی در کار باشد