heraldدیکشنری انگلیسی به فارسیسرگذشت، منادی، قاصد، جارچی، پیشرو، خبر رسان، جلو دار، اعلام کردن، راهنمایی کردن، از امدن یا وقوع چیزی خبر دادن
heraldsدیکشنری انگلیسی به فارسیخبرنگاران، منادی، قاصد، جارچی، پیشرو، خبر رسان، جلو دار، اعلام کردن، راهنمایی کردن، از امدن یا وقوع چیزی خبر دادن
heraldriesدیکشنری انگلیسی به فارسیheraldries، نشان نجابت خانوادگی، نجبا و علائم نجابت خانوادگی، ایین و تشریفات نشانهای خانوادگی
heraldsدیکشنری انگلیسی به فارسیخبرنگاران، منادی، قاصد، جارچی، پیشرو، خبر رسان، جلو دار، اعلام کردن، راهنمایی کردن، از امدن یا وقوع چیزی خبر دادن
heraldriesدیکشنری انگلیسی به فارسیheraldries، نشان نجابت خانوادگی، نجبا و علائم نجابت خانوادگی، ایین و تشریفات نشانهای خانوادگی
heraldsدیکشنری انگلیسی به فارسیخبرنگاران، منادی، قاصد، جارچی، پیشرو، خبر رسان، جلو دار، اعلام کردن، راهنمایی کردن، از امدن یا وقوع چیزی خبر دادن