mashدیکشنری انگلیسی به فارسیمخلوط کردن، درهم و برهمی، خوراک همه چیز درهم، دلربایی، خمیر نرم، خمیر کردن، لاس زدن، خرد کردن
موشیmouseواژههای مصوب فرهنگستاندستگاه الکترونیکی کوچکی که به رایانه متصل شود و با حرکت دادن آن بتوان مکاننما را بر روی صفحۀ نمایش جابهجا کرد و با دکمههای آن به سامانه فرمانهایی داد
smashدیکشنری انگلیسی به فارسیدرهم کوبیدن، سر و صدا، تصادم، برخورد، ضربت، ورشکست شدن، درهم شکستن، خرد کردن، شکست دادن، بشدت زدن، پرس کردن