mixدیکشنری انگلیسی به فارسیمخلوط کردن، مخلوط، اختلاط، امیزه، درهم کردن، امیختن، اشوردن، سرشتن، قاتی کردن، بهم زدن
آمیزة خطمشیpolicy mixواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای متوازن از سیاستها و ابزارهای سیاستی که برای دستیابی به هدف مشترک همراه با هم به کار گرفته میشوند متـ .آمیزة سیاستی
میخگویش خلخالاَسکِستانی: mix دِروی: mix شالی: mix کَجَلی: mēx کَرنَقی: mex کَرینی: məx کُلوری: mex گیلَوانی: mix لِردی: məx
admixدیکشنری انگلیسی به فارسیادغام کردن، امیختن، مخلوط کردن، بهم پیوستن، مخلوط شدن، امیزش کردن، دخالت کردن
آمیزة ترویجیpromotion mixواژههای مصوب فرهنگستانترکیبی از ابزارها و رفتارهای ارتباطی، شامل تبلیغات و ترویج فروش و روابط عمومی و فروش شخصی و بازاریابی مستقیم (direct marketing) مانند آنها برای دستیابی به اهدافی مشخص