obligesدیکشنری انگلیسی به فارسیموظف است، وادار کردن، مجبور کردن، ممنون کردن، مرهون ساختن، متعهد شدن، لطف کردن
disobligesدیکشنری انگلیسی به فارسیبی نظمی، رنجانیدن، دل کسی را شکستن، ممنون نکردن، تقاضای کسی را انجام ندادن