packدیکشنری انگلیسی به فارسیبسته، یک بسته، کوله پشتی، بقچه، دسته، گروه، یک دست ورق بازی، ملافه، بسته کردن، بسته بندی کردن، قرار دادن، توده کردن، بزور چپاندن، بار کردن، بردن
عهددیکشنری فارسی به انگلیسیage, allegiance, bonds, compact, covenant, day, obligation, pact, period, pledge, promise, rule, vow
پیماندیکشنری فارسی به انگلیسیalliance, bonds, compact, concordat, contract, convention, covenant, pact, pledge, promise, seal, treaty, vow, word
compactدیکشنری انگلیسی به فارسیفشرده، پیمان، موافقت، فشرده کردن، بهم فشردن، بهم متصل کردن، ریز بافتن، سفت کردن، جمع و جور، متراکم، محکم، بهم پیوسته، غلیظ
برخورد مایلoblique impactواژههای مصوب فرهنگستانبرخوردی که در آن سرعت دو جسم در لحظة برخورد در یک راستا نیست