pictureدیکشنری انگلیسی به فارسیعکس، تصویر، تصور، منظره، سینما، رسم، نگار، وصف، تمثال، صورت، مجسم کردن، با عکس نشان دادن، روشن ساختن، نقاشی کردن
pictureدیکشنری انگلیسی به فارسیعکس، تصویر، تصور، منظره، سینما، رسم، نگار، وصف، تمثال، صورت، مجسم کردن، با عکس نشان دادن، روشن ساختن، نقاشی کردن
نگاره 3pictureواژههای مصوب فرهنگستاننقشی از یک جسم که با ترسیم یا نقاشی یا عکاسی بر یک رویۀ معمولاً مسطح حاصل شود
تصویر ترکیبیcomposite 1, composite pictureواژههای مصوب فرهنگستانتصویری مرکب از دو یا چند عنصر تصویری که جداگانه عکسبرداری یا فیلمبرداری شده باشند