piddleدیکشنری انگلیسی به فارسیپازل، کار بیهوده کردن، وقت گذراندن، بناز چیز خوردن، با خوراک بازی کردن، جیش کردن
piddlesدیکشنری انگلیسی به فارسیpiddles، کار بیهوده کردن، وقت گذراندن، بناز چیز خوردن، با خوراک بازی کردن، جیش کردن
piddledدیکشنری انگلیسی به فارسیتکان دادن، کار بیهوده کردن، وقت گذراندن، بناز چیز خوردن، با خوراک بازی کردن، جیش کردن
پرسه زدندیکشنری فارسی به انگلیسیambulate, cruise, hover, loiter, linger, meander, wander, mill, piddle, ramble, range, roam, saunter, straggle, walk
piddlesدیکشنری انگلیسی به فارسیpiddles، کار بیهوده کردن، وقت گذراندن، بناز چیز خوردن، با خوراک بازی کردن، جیش کردن
piddledدیکشنری انگلیسی به فارسیتکان دادن، کار بیهوده کردن، وقت گذراندن، بناز چیز خوردن، با خوراک بازی کردن، جیش کردن