policeدیکشنری انگلیسی به فارسیپلیس، پاسبان، اداره شهربانی، اداره یا حکومت کردن، حفظ نظم و ارامش کردن، بوسیله پلیس اداره و کنترل کردن
policyدیکشنری انگلیسی به فارسیسیاست، خط مشی، بیمه نامه، سیاستمداری، کاردانی، ورقه بیمه، سند معلق به انجام شرطی
policyدیکشنری انگلیسی به فارسیسیاست، خط مشی، بیمه نامه، سیاستمداری، کاردانی، ورقه بیمه، سند معلق به انجام شرطی