ادمانلغتنامه دهخداادمان . [ اَ ] (ع اِ) نوعی درخت که در گرما می روید. || آفتی است که به خرمابن عارض شود. (منتهی الارب ).
ادمانلغتنامه دهخداادمان . [ اَ دَ ] (ع اِ) نام درختی است . || پوسیدگی و سیاهی تنه ٔ خرمابن .پوسیدگی و سیاهی که به خرمابن رسد. (منتهی الارب ).
ادمانلغتنامه دهخداادمان . [ اِ ] (ع مص ) پیوسته کاری کردن . (تاج المصادر بیهقی ). پیوسته و همواره کردن چیزی را. دائم کردن کاری را. (غیاث اللغات ) : رفتن تیر شاه برسم گورهست از ادمان نه از زیادی زور. نظامی .و در کار عشرت و ادمان تلهی
ادمانلغتنامه دهخداادمان . [ اُ ] (اِخ ) یعقوب گوید: شعبه و شکافیست در جانب راست بدر و تا بدر سه میل مسافت دارد. کثیر گوید:لمن الدیارُ بأبرق الحنان فالبُرق فالهضبات من اُدمان .(معجم البلدان ).
ادمانلغتنامه دهخداادمان . [ اُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ آدم . مردم گندم گون . گندم گونان . || آهوی سفید. (مهذب الاسماء).
حذمانلغتنامه دهخداحذمان . [ ح َ ذَ ] (ع اِمص ) تیزروی . (منتهی الارب ). || کندروی (از لغات اضداد است ). سست روی . (منتهی الارب ).
آدمیانلغتنامه دهخداآدمیان . [ دَ ] (اِ) ج ِ آدمی : یک بار طبع آدمیان گیر و مردمان گرْت آدم است بابک و فرزند آدمی . اسدی .آدمیان را سخنی بس بودگاو بود کش خله در پس بود.امیرخسرو.
هدمانلغتنامه دهخداهدمان . [ هََ ] (اِ) به معنی ایثار است و آن از خود گرفتن و به دیگری صرف کردن باشد. (برهان ). برساخته ٔ فرقه ٔ آذرکیوان است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
یادمانفرهنگ فارسی معین(اِمر.) 1 - آن چه برای یادبود کسی یا روی دادی ساخته می شود. 2 - مراسمی که برای یادبود کسی یا چیزی برپا می شود.
ادمانتلغتنامه دهخداادمانت . [ اُ دُ ] (اِخ ) نام قومی که در عهد خشایارشا معادن طلا و نقره ٔ کوه پان ژِه را استخراج میکردند. (ایران باستان ص 749).
ادمانهلغتنامه دهخداادمانه . [ اُ ن َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَدماء. || آهوی سپید ماده . ماده . (مهذب الاسماء).
ادمانتلغتنامه دهخداادمانت . [ اُ دُ ] (اِخ ) نام قومی که در عهد خشایارشا معادن طلا و نقره ٔ کوه پان ژِه را استخراج میکردند. (ایران باستان ص 749).
ادمانهلغتنامه دهخداادمانه . [ اُ ن َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَدماء. || آهوی سپید ماده . ماده . (مهذب الاسماء).
دادمانلغتنامه دهخدادادمان . (اِخ ) نام قریه ای از ناحیت براآن به اصفهان . (نزهةالقلوب مقاله ٔسوم چ اروپا ص 51). (و شاید صحیح کلمه رادان باشد). رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ذیل رادان شود.
دارچادمانلغتنامه دهخدادارچادمان . [ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان میان دربند، بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان در 61هزارگزی شمال باختر کرمانشاه و 1500گزی باختر شوسه ٔ سنندج . دامنه سردسیر و دارای 95 تن سک
حصار شادمانلغتنامه دهخداحصار شادمان . [ ح ِ رِ دِ ] (اِخ ) شهری است نزدیک بلخ . شهری است از ماوراءالنهر. (شعوری از شرفنامه ). و رجوع به حبیب السیر ج 2 صص 125 و 126 و 142</
رادمانلغتنامه دهخدارادمان . (اِخ ) نام سرداری ارمنی و معاصر خسروپرویز پادشاه ساسانی . رادمان سپهدار خسروپرویز بود و معنی کلمه رادمنش است . (از فرهنگ ایران باستان پورداود ص 73) : چوگردوی و شاپور و چو اندیان سپهدار ارمینیه رادمان .
شادمانلغتنامه دهخداشادمان . (اِخ ) (حصار) قلعه ٔ شومان . (الشومان ) که در ناحیه ٔ قبادیان و جنوب شهر واشجرد قرار داشت . لسترنج درباره ٔ این حصار نویسد: در قسمت علیای رود قبادیان و باختر پل سنگی ، شهر واشجرد واقع بود که بگفته ٔ اصطخری به اندازه ٔ ترمد وسعت داشت و بمسافت اندکی در جنوب آن ، قلعه ٔ