استانلغتنامه دهخدااستان . [ اِ ] (ع مص ) بسال قحط درآمدن . در سال قحط درآمدن . (منتهی الارب ). اِسنات . اِجداب .
استانلغتنامه دهخدااستان . [ اِ ] (نف مرخم ) مخفّف استاننده . گیرنده : من زکوةاِستان و او در قحطسال هم بصاعی باد می پیمود و بس . خاقانی .|| (اِمص ) در دادو استان ، بمعنی داد و ستد آمده : اوفوا الکیل و المیزان
استانلغتنامه دهخدااستان . [ اِ / اُ ] (پهلوی ، اِ) کوره . رستاق . روستا. در عهد ساسانیان ، ایالات را به أجزائی چند تقسیم کرده هر یک را یک استان می گفته اند (پاذکستپان ) ظاهراً در اصل عنوان نایب الحکومه ٔ یک استان بوده است . (ایران در زمان ساسانیان تألیف کریس
استانلغتنامه دهخدااستان . [ اُ ] (اِخ ) چهار کوره اند ببغداد: عالی و اعلی و اوسط و اسفل ، و هبةاﷲ استانی بن عبدالصّمد منسوب به یکی از آنهاست . (منتهی الارب ).
استانلغتنامه دهخدااستان . [اُ ] (اِخ ) سومین پسر داریوش دوم بقول پلوتارک . (کتاب اردشیر بند 1). رجوع به ایران باستان ص 991، 995، 1121، <span class="hl" dir="l
چهستانلغتنامه دهخداچهستان . [ چ ِ هَِ ] (اِخ ) نامی است که ترکان به بوهم اطلاق کرده اند. رجوع به بوهم شود.
گیاستانلغتنامه دهخداگیاستان . (اِ مرکب ) مخفف گیاهستان . جایی که گیاه باشد. محلی که در آن گیاه روید. علفزار و کشتزارو چمنزار. زمینی گیاستان ، یعنی گیاهستان و سرسبز.
آستانلغتنامه دهخداآستان . (اِ) درگاه . درگه . آستانه . وصید. فِناء. سُدّه . کفش کن . جناب . عتبه . ساحت . حضرت . کریاس (بفارسی ). اُسکفه . گذرگاه . و آن قسمت پیشین خانه باشد پیوسته ٔ بدر : چو آن شیرپیکر علامت به بنددکند سجده بر آستانش دوپیکر. <p class="autho
آشتیانلغتنامه دهخداآشتیان . (اِخ ) یکی از سه قصبه ٔ مَحال ّ ثلاث (تفرش و گرگان و آشتیان ) از خره ٔ عراق بشمال شرقی فراهان ، و صابون آن بخوبی مشهور است .
استانکویلغتنامه دهخدااستانکوی . [ ] (اِخ ) یا استان کُس یا استان کو . جزیره ٔ مستطیل و تنگی است در بحرالجزائر مقابل ساحل جنوب غربی آناطولی در دهانه ٔ خلیج مستطیل معروف به استانکوی کورفزی . از شمال شرقی بسوی جنوب غربی بین 36 درجه و 40</s
استانیسلاسلغتنامه دهخدااستانیسلاس . [ اِ ] (اِخ ) نام دو تن از سلاطین لهستان :1 - استانیسلاس اول ، معروف به لشچنسکی . مولد او لمبرگ در 1677 و وفات در 1766 م . در لونویل . وی در آغاز جانشین پدر
استانبوللغتنامه دهخدااستانبول . [ اِ تام ْ ] (اِخ )(بوغاز...) نام دیگر بوسفور . تنگه ٔ تنگ و درازی است بطول تقریباً 27 هزار گزدر شمال شرقی شهر استانبول که اروپا را از آسیا جدامی سازد و دریای سیاه را با دریای مرمره متصل میکند.تنگ ترین محل این تنگه قسمت واقع بین رو
استانپلغتنامه دهخدااستانپ . [اِ ن ُ ] (اِخ ) جیمز کنت دُ. فرمانده قشون و سیاستمدار انگلیسی ، مولد پاریس 1673 و وفات 1721 م . || نبیره ٔ او، چارلز ، عالم و نویسنده ٔ انگلیسی ،مولد 1753 و وفات <s
استانترلغتنامه دهخدااستانتر. [ اِ تا ت ُ ] (اِخ ) در اساطیر یونانی یکی از رزم آوران یونان ، قهرمان محاربه ٔ تروا. وی آوازی مهیب داشت .
استانکویلغتنامه دهخدااستانکوی . [ ] (اِخ ) یا استان کُس یا استان کو . جزیره ٔ مستطیل و تنگی است در بحرالجزائر مقابل ساحل جنوب غربی آناطولی در دهانه ٔ خلیج مستطیل معروف به استانکوی کورفزی . از شمال شرقی بسوی جنوب غربی بین 36 درجه و 40</s
استانیسلاسلغتنامه دهخدااستانیسلاس . [ اِ ] (اِخ ) نام دو تن از سلاطین لهستان :1 - استانیسلاس اول ، معروف به لشچنسکی . مولد او لمبرگ در 1677 و وفات در 1766 م . در لونویل . وی در آغاز جانشین پدر
استان البهقباذ الاعلیلغتنامه دهخدااستان البهقباذ الاعلی . [ اِ نُل ْ ب ِ ق ُ ذِل ْ اَ لا ] (اِخ ) کوره ایست در سواد بجانب غربی و از طساسیج آن فلوجه ٔ عُلیا و فلوجه ٔ سفلی و عین التمر است . (معجم البلدان ).
استان البهقباذ الاوسطلغتنامه دهخدااستان البهقباذ الاوسط. [ اِنُل ْ ب ِ ق ُ ذِل ْ اَ س َ ] (اِخ ) کوره ایست در سواد بجانب غربی ، از طساسیج آن سُور است . (معجم البلدان ).
استان سولغتنامه دهخدااستان سو. [ اِن ُ ] (اِخ ) حمزةبن الحسن گوید: نام ناحیه ایست موسوم بجبل ، چنانکه ابوالسری سهل بن الحکم مرا حکایت کرد وگوید آن شامل ده و اند کوره است . (معجم البلدان ).
پی استانلغتنامه دهخداپی استان . [ پ َ اُ ] (اِخ ) دهی از دهستان حلوان بخش طبس شهرستان فردوس . واقع در 70 هزارگزی باختر طبس . سر راه مالرو عمومی دستگردان .کوهستانی . دارای 247 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آن غلات و تریاک و خرما
خاستانلغتنامه دهخداخاستان . (اِخ ) ناحیه ای است بین هرات و سیستان . حمداﷲ مستوفی نویسد:از هرات تا جامان یک مرحله از او تا کوه سیاه یک مرحله ٔ از او تا قنات سری یک مرحله ، از او تا خاستان از توابع اسفزار یک مرحله . (نزهةالقلوب ج 3 ص 17
چماستانلغتنامه دهخداچماستان . [ چ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان ناتل رستاق بخش نور شهرستان آمل که در 18 هزارگزی جنوب خاوری سولده و 12 هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ کناره واقع است . دشت و معتدل است و 470 تن
داستانلغتنامه دهخداداستان . (اِ) حکایت . نقل . قصه . سمر. سرگذشت . حدیث . افسانه . (برهان ). دستان . فسانه . حادثه . ماجری . ماوقع. حکایت تمثیلی . واقعه . حکایت گذشتگان . (شرفنامه ٔ منیری ) : همچنان کبتی که دارد انگبین چون بماند داستان من بدین . <p class="aut
داستانلغتنامه دهخداداستان . (اِخ ) ظاهراً نام محلی بوده است در بسطام . حمداﷲ مستوفی در نزهةالقلوب آرد: دیگر در بسطام در مزار شیخ المشایخ ابوعبداﷲ داستانی برسر قبر او درخت خشک است ، چون از فرزندان آن شیخ یکی را وفات رسد از آن درخت شاخی بشکند. ایشان نیز بوصیت گویند که آن درخت در اول عصای پیغمبر م