الماسلغتنامه دهخداالماس . [ اَ ] (اِخ ) نام محلی در کنار راه سراب و اردبیل میان رضاقلی قشلاق و شام اسبی در 197 هزارگزی تبریز.
الماسلغتنامه دهخداالماس . [ اَ ] (معرب ، اِ) (از یونانی آدامس ) گوهری است مشهور که جز به ارزیزنشکند و آنچه بسبب سختی سفته نشود از الماس سفته گردد. (هفت قلزم ) (از شرفنامه ٔ منیری ). طبع وی سرد و خشک بدرجه ٔ چهارم ، و چون در دهانش گیرند دندان بشکند.(شرفنامه ٔ منیری ). گوهری است سخت و سپید و اغل
الماسلغتنامه دهخداالماس . [ اَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تسوج بخش شبستر شهرستان تبریز، که در 28 هزارگزی شمال باختری شبستر و 5 هزارگزی شوسه ٔ صوفیان - سلماس واقع است . کوهستانی و معتدل است . 441</spa
الماسلغتنامه دهخداالماس . [ اَ ] (اِخ ) (محمد پاشا)، وزیر سلطان مصطفی خان ثانی از سلاطین عثمانی . وی بحکومت طرابلس منصوب شد، در سال 1106 هَ . ق . در جلوس سلطان مصطفی خان به مسند صدارت عظمی رسید و سرانجام در یکی از جنگها کشته شد (1109
الماصلغتنامه دهخداالماص . [ اِ ] (ع مص ) قابل شدن درخت بسر انگشت گرفتن . (از منتهی الارب ). قابل شدن درخت به اینکه با سرانگشت آنرا بتوان گرفت . (از اقرب الموارد). || نرم شدن انگورتاک . (از لسان العرب بنقل اقرب الموارد) (المنجد).
الماظلغتنامه دهخداالماظ. [ اِ] (ع مص ) آب بر لب کسی کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رسانیدن آب بر لبان کسی . (از اقرب الموارد). || پرخشم نمودن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). پرخشم کردن کسی را نسبت بدیگری . (از اقرب الموارد). || تصفیق ِ زن بافته ٔ خود را، و تصفیق بادوام و سنگین کردن لباس
المپیاسلغتنامه دهخداالمپیاس . [ اُ ل َ ] (اِخ ) (در حدود 390 - 316 ق . م .) ملکه ٔ مقدونیه و زن فیلیپ دوم و مادر اسکندر بود. گویند وی در قتل شوهرش که به سال 336 ق .م . اتفاق افتاد دست داشته است
المیاسلغتنامه دهخداالمیاس . [ ] (سریانی ، اِ) در سریانی الماس است . رجوع به الماس و الجماهر بیرونی ص 92 شود.
الماسیلغتنامه دهخداالماسی . [ اَ ] (ص نسبی ) تراشیده شده مانند الماس . (ناظم الاطباء). رجوع به الماس شود.- الماسی رنگ ؛ درخشنده و براق . (ناظم الاطباء).
الماسدانلغتنامه دهخداالماسدان . [ اَ ] (اِ مرکب ) جای الماس . آنجا که الماس را گذارند. || کنایه از پراشک . گریان : در بصرم سفته شدست آفتاب زانکه مرا دیده شد الماسدان .خاقانی .
الماسگونلغتنامه دهخداالماسگون . [ اَ ] (ص مرکب ) مانند الماس . چون الماس سخت درخشان و برنده . صفت تیغ و شمشیر و سنان درخشان و برنده : درخشیدن تیغ الماسگون سنانهای آهار داده بخون . فردوسی .یکی تیغ الماسگون برکشیدهمی خواست از تن سرش
الماسیلغتنامه دهخداالماسی . [ اَ ] (اِخ ) میرزا محمدتقی بن میرزا کاظم بن میرزا عزیزاﷲبن مولی محمد تقی مجلسی اول اصفهانی (متوفی به سال 1159 هَ . ق .) از بزرگان علمای امامیه بود. او راست کتاب بهجةالاولیاء درباره ٔ کسانی که حجةبن الحسن (ع ) را دیده اند. وی از محمد
الماسینلغتنامه دهخداالماسین . [ اَ ] (اِخ ) محرّف کلمه ٔ المکین عربی که فرنگیان آن را به ابن العمید از مورّخان عرب اطلاق کنند. وی مسیحی بود. بسال 620 هَ . ق . بدنیا آمد و به سال 672 هَ . ق .درگذشت . مدتی منشی پادشاهان مصر بود و
الماس پیکانیلغتنامه دهخداالماس پیکانی . [ اَ س ِ پ َ / پ ِ ] (ترکیب وصفی ) ظاهراً نوعی از الماس نوکدار است که بشکل پیکان باشد. (بهار عجم ) (آنندراج ) : اختیار طالع اختر گناه من نبودآسمانم گفت این الماس پیکانی بگیر .<p class="author
الماس تراشیدنلغتنامه دهخداالماس تراشیدن . [ اَ ت َ دَ ] (مص مرکب ) عمل شخص الماس تراش . تراشیدن الماس . رجوع به الماس تراش شود.
الماس خالدارلغتنامه دهخداالماس خالدار. [ اَ س ِ ] (ترکیب وصفی ) الماسی که داغ سیاه یا سرخ داشته باشد و پسین را بسیار بدیمن شمارند. (بهار عجم ) (آنندراج ) : نقش داغ عیب باشد لوحهای ساده راقیمتش نازل شود الماس چون شد خالدار.صائب (از بهار عجم ).<
دریای الماسلغتنامه دهخدادریای الماس . [ دَرْ ی ِ اَ ] (اِخ ) بحر الماس . رجوع به بحرالماس ذیل بحر شود.
حجرالماسلغتنامه دهخداحجرالماس . [ ح َ ج َ رُل ْ ] (ع اِ مرکب ) در نخبة الدهر (ص 74) آمده است : حجرالماس مغناطیس الذهب فانه اذا قرب منه التصق به وامسکه .
خط الماسلغتنامه دهخداخط الماس . [ خ َطْ طِ اَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خط میگون از مصطلحات است برای موی خط مردم سفیدرنگ که مایل به اندک سرخی یا سپیدی باشد. (آنندراج ). خط راه میگون از مصطلحات . (غیاث اللغات ).
شربت الماسلغتنامه دهخداشربت الماس . [ ش َ ب َ ت ِ اَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از شمشیر آبدار است . (برهان ) (بهار عجم ). شمشیر تابان و درخشان . (ناظم الاطباء).