باصرلغتنامه دهخداباصر. [ ] (اِخ ) (در بیابان ) از شهرهایی بود که برای بست تعیین شد و بعضی گمان میبرند که همان «برازین » باشد. (از قاموس کتاب مقدس ).
باصرلغتنامه دهخداباصر. [ ص َ ] (ع اِ) جهاز گرد کوچک شتر، که سیبویه بدان تمثل جسته است . (تاج العروس ) (از اقرب الموارد). پالان خرد. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). ج ، بَواصِر. (ذیل اقرب الموارد).
باصرلغتنامه دهخداباصر. [ ص ِ ] (ع ص ) چشم دارنده . ذوبصر. (تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || لمح باصر؛ ذوبصر و تحدیق . (تاج العروس ). نگاه تیز. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). اریته لمحا باصراً؛ ای : نظراً بتحدیق شدید. (ناظم الاطباء). || در مکتب حکمت اشراق که ابصار یا دیدن را به رو
مهرهچَفتهvoussoirواژههای مصوب فرهنگستانهریک از قسمتهای ذوزنقهای در چَفتههای معماری مغربزمین، معمولاً از جنس سنگ یا آجر
مهرهچَفتۀ کنگرهایstepped voussoirواژههای مصوب فرهنگستانمهرهای که لبۀ فوقانی آن را صاف میکنند تا با رجِ ساختمایههای پیرامون همتراز شود
باسرلغتنامه دهخداباسر. [ س ِ ] (ع ص ) بدروی . ترشروی . بدهیأت . (ناظم الاطباء). روی ترش و بدهیأت و غمگین . (از منتهی الارب ). کالح یاترشروی . (از اقرب الموارد). و رجوع به باسرة شود.
باشرلغتنامه دهخداباشر. [ ش ِ ](اِخ ) دژی است نزدیک حلب . (آنندراج ). قلعه ای است نزدیک حلب و آنرا تل باشر نیز گویند. (ناظم الاطباء).
باصرهلغتنامه دهخداباصره . [ ص ِ رَ ] (ع اِ) باصرة. چشم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). دیده . عین . بصر. || در تداول دانشهای حکمت و روانشناسی آن است که حیوان با آلت چشم بدان اشکال و الوان را درک کند و فرق میان سیاهی و سبزی و سرخی و جز آن و درازی و کوتاهی و دوری و نزد
باصریلغتنامه دهخداباصری . [ ص ِ ] (اِخ ) محمد صادق خان باصری پسر محمودخان باصری (متوفی 1279 هَ . ق .) ضابط ایل باصری بود، او در فوج سرباز عرب منصب یاوری داشت و دارای چنان فراستی بود که در برابر هر نویسنده می ایستاد به مسافتی که چشم ادراک خط آن نویسنده را نکند
باصریلغتنامه دهخداباصری . [ ص ِ ] (اِخ ) محمودخان باصری پسر محمدتقی خان باصری ضابط ایل باصری بود که در 1279 هَ . ق . وفات یافت . (از فارسنامه ٔ ناصری ص 310).
باصریلغتنامه دهخداباصری . [ ص ِ ] (اِخ ) میرشفیعخان باصری پسر میرمهدی خان عرب شیبانی ضابط ایل باصری بود و بعد از او پسرش میررفیعخان باصری و آنگاه محمدتقی خان باصری ضابط این ایل گردید. (از فارسنامه ٔ ناصری ص 310).
لمحلغتنامه دهخدالمح . [ ل َ ] (ع ص ، اِ) امربارز و آشکار. یقال : لارینک لمحاً باصراً؛ ای امراً واضحاً. (منتهی الارب ). || (اِمص ) چشم زد.- لمح ٌ باصر ؛ نگاه تیز.- لمح ِ بصر ؛ چشم زدن . چشم بر هم زدن . لمح العین :
تافتن سایلغتنامه دهخداتافتن سای . [ ت َ ] (نف مرکب ) صاحب آنندراج و انجمن آرا ذیل تافتن بمعنی پرتو آرند: بنابراین در کتب پارسیان قدیم لفظی که انطباع شبح مبصر در عربی ذکر میشود تافتن سای خوانند که ساسان پنجم در بیان این معنی گفته چون بیان شده است که تافتن سای یعنی انطباع شبح مبصر و تری ژاله یعنی رط
بینندهلغتنامه دهخدابیننده . [ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ، اِ) نگرنده . نظرکننده . آنکه بیند. شخص بینا. (برهان ). بینا و ناظر.(ناظم الاطباء). باصر. بینا. (یادداشت مؤلف ) : مر دیدار نیکو را چهار خاصیت است ، یکی آنکه روزخجسته کند بر بیننده و دی
نگرانلغتنامه دهخدانگران . [ ن ِ گ َ ] (نف ) بیننده . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). آنکه می بیند و می نگرد. (ناظم الاطباء). در حال دیدن . در حال نگریستن . نگرنده . ناظر. باصر. (یادداشت مؤلف ). توجه کننده . التفات کننده : گر جهان جمله به بد گ
باصر کلالغتنامه دهخداباصر کلا. [ص ِ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لاله آباد بخش مرکزی شهرستان بابل که در 12 هزارگزی جنوب باختری بابل و 3 هزارگزی شمال شوسه ٔ بابل به آمل در دشت واقع است . ناحیه ای است مرطوب با <span class="hl" di
باصرهلغتنامه دهخداباصره . [ ص ِ رَ ] (ع اِ) باصرة. چشم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). دیده . عین . بصر. || در تداول دانشهای حکمت و روانشناسی آن است که حیوان با آلت چشم بدان اشکال و الوان را درک کند و فرق میان سیاهی و سبزی و سرخی و جز آن و درازی و کوتاهی و دوری و نزد
باصریلغتنامه دهخداباصری . [ ص ِ ] (اِخ ) محمد صادق خان باصری پسر محمودخان باصری (متوفی 1279 هَ . ق .) ضابط ایل باصری بود، او در فوج سرباز عرب منصب یاوری داشت و دارای چنان فراستی بود که در برابر هر نویسنده می ایستاد به مسافتی که چشم ادراک خط آن نویسنده را نکند
باصریلغتنامه دهخداباصری . [ ص ِ ] (اِخ ) محمودخان باصری پسر محمدتقی خان باصری ضابط ایل باصری بود که در 1279 هَ . ق . وفات یافت . (از فارسنامه ٔ ناصری ص 310).
تباصرلغتنامه دهخداتباصر. [ ت َ ص ُ ] (ع مص ) دیدن بعض ایشان مر بعض را. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).