بنانلغتنامه دهخدابنان . [ ب َ ] (ع اِ) سر انگشت . انگشت . بنانه یکی آن . ج ، بنانات . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). سرهای انگشت و این جمع بنانةاست . (از بحر الجواهر) (از کشف ) (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). بمعنی مفرد نیز آمده . (آنندراج ). سر انگشت . (ترجمان القرآن ). اصبع. جمع بنانه و آن سر
بینانلغتنامه دهخدابینان . (نف ، ق ) (از: بین + َان ) صفت بیان حالت از دیدن . بیننده . || درحال دیدن . (یادداشت مؤلف ).
بنگانلغتنامه دهخدابنگان . [ ب َ ] (اِ) پنگان : چون روز شد معلوم کردند که هیچ غایب نشده بود جز یکی بنگان زرین و وزیر وی از مال خالص خود بنگانی فرمود که وزن او هفتصد مثقال بود و به خزینه فرستاد. (تاریخ بخارای نرشخی صص 32 - <span class="hl
بنیانلغتنامه دهخدابنیان . [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان آویزبخش اهرم است که در شهرستان بوشهر واقع شده است و 452 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
بنیانلغتنامه دهخدابنیان . [ ب َ ] (ع اِ) (از «ب ن ن ») کار. (منتهی الارب ). کار و کسب . (ناظم الاطباء). || گویایی بد. (منتهی الارب ). سخن بد. (ناظم الاطباء).
بنیانلغتنامه دهخدابنیان . [ ب ُ ] (ع اِ) (از «ب ن ی ») بنیاد. بن لاد. (فرهنگ فارسی معین ). بنیاد و بنلاد. (ناظم الاطباء) : و آن سخن خود نه چیز و حرفش چیزچیزها را حروف او بنیان . ناصرخسرو.گرچه نیکو و بلند است و قوی خانه پست یاپیش
بنانةلغتنامه دهخدابنانة. [ ب َ ن َ ] (ع اِ) یکی از بنان که سر انگشتها و انگشتها بود. (منتهی الارب ). سر انگشت . ج ، بنان . (از منتخب ) (از غیاث اللغات ) (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی ). یکی از بنان و جمع آن بنانات . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به بنان شود.
بنانةلغتنامه دهخدابنانة. [ ب ُ ن َ ] (ع اِ) مرغزار پر از گیاه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
بنانیهلغتنامه دهخدابنانیه . [ ب َ نی ی َ ] (اِخ ) فرقه ای از غلاة شیعه که پیرو بنان سمعان تمیمی بودند. اعتقاد آنان بر این بود که باری تعالی در علی حلول کرد و پس از وی در پسرش محمدبن حنیفه و پس از او در پسرش ابوهاشم و پس از او در بنان و نیز گویند: خداوند نیز فناپذیر است بجز «وجه خدا» بدلیل آیه ٔ
بنانجلغتنامه دهخدابنانج . [ ب َ ] (اِ) بمعنی بناغ است و آن دو زن باشند که یک شوهر داشته باشند و هریک مر دیگری را بنانج گویندو بنانجه هم بنظر آمده است و بعربی ضرة خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (مجمع الفرس ) (اوبهی ). هم شوی . (ناظم الاطباء). زن مرد نسبت بزن دیگر او. گولانج . ضره . هوو. هبو. وسنی
بنانجفرهنگ فارسی عمید= بناغ۲: ◻︎ همینسازد با داغ عاشقی صبرم / چنان کجا بنسازد بنانج باز بنانج (شهیدبلخی: شاعران بیدیوان: ۲۸).
قائم آبادلغتنامه دهخداقائم آباد. [ ءِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان کوه بنان بخش راور شهرستان کرمان در 85هزارگزی باختر راور در کنار راه فرعی کوه بنان به یزد واقع و18 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" dir
خطبیلغتنامه دهخداخطبی . [ خ ُ طَ ] (ص نسبی ) منسوب به ابومحمد اسماعیل ... بنان خطبی . (از انساب سمعانی ).
بناملغتنامه دهخدابنام . [ ب َ ] (ع اِ) همان بنان است که سر انگشت باشد. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
بنهلغتنامه دهخدابنه . [ ب َن ْ ن َ ] (ع اِ) بوی پشکل آهوان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || بوی خوش و ناخوش . ج ، بنان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (بحرالجواهر) (ازاقرب الموارد). بوی خوش . ج ، بنان . (مهذب الاسماء).
اعور تغلبیلغتنامه دهخدااعور تغلبی . [ اَع ْ وَ رِ ت َ ل َ ] (اِخ ) اعوربن بنان . رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 227 شود.
بنانةلغتنامه دهخدابنانة. [ ب َ ن َ ] (ع اِ) یکی از بنان که سر انگشتها و انگشتها بود. (منتهی الارب ). سر انگشت . ج ، بنان . (از منتخب ) (از غیاث اللغات ) (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی ). یکی از بنان و جمع آن بنانات . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به بنان شود.
بنانةلغتنامه دهخدابنانة. [ ب ُ ن َ ] (ع اِ) مرغزار پر از گیاه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
بنانیهلغتنامه دهخدابنانیه . [ ب َ نی ی َ ] (اِخ ) فرقه ای از غلاة شیعه که پیرو بنان سمعان تمیمی بودند. اعتقاد آنان بر این بود که باری تعالی در علی حلول کرد و پس از وی در پسرش محمدبن حنیفه و پس از او در پسرش ابوهاشم و پس از او در بنان و نیز گویند: خداوند نیز فناپذیر است بجز «وجه خدا» بدلیل آیه ٔ
بنان تبانلغتنامه دهخدابنان تبان . [ ب َ ن ِ ت َب ْ با ] (اِخ ) از کسانی است که آیه ٔ «تنزل علی کل افّاک اثیم » (قرآن 222/26). در شأن اوبوده است . رجوع به تنقیح المقال مامقانی ج 1 شود.
بنانجلغتنامه دهخدابنانج . [ ب َ ] (اِ) بمعنی بناغ است و آن دو زن باشند که یک شوهر داشته باشند و هریک مر دیگری را بنانج گویندو بنانجه هم بنظر آمده است و بعربی ضرة خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (مجمع الفرس ) (اوبهی ). هم شوی . (ناظم الاطباء). زن مرد نسبت بزن دیگر او. گولانج . ضره . هوو. هبو. وسنی
سحربنانلغتنامه دهخداسحربنان . [ س ِ ب َ ] (ص مرکب ) کنایه از خوش نویس . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خوش نویس . (برهان ). رجوع به سحر شود.
کوهبنانلغتنامه دهخداکوهبنان . [ ب ُ ] (اِخ ) نام یکی از دو دهستان بخش راور که در شهرستان کرمان واقع است . از 131 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و در حدود 1500 تن سکنه دارد. قرای مهم آن عبارتند از: ده علی ، جور و اسفیچ . (از فره
کهنوج سربنانلغتنامه دهخداکهنوج سربنان . [ ک َ س َ ب ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان سربنان است که در بخش زرند شهرستان کرمان واقع است و 196 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
رابنانلغتنامه دهخدارابنان . [ ب ِ ] (ع اِ) تثنیه ٔ رابن . رجوع به رابن و المعرب جوالیقی ص 159 و 313 شود.