بندکلغتنامه دهخدابندک . [ ب َ دَ ] (اِ) پنبه ٔ حلاجی کرده و گلوله نموده را گویند به جهت رشتن . (برهان ) (آنندراج ). پنبه ٔ برزده و گردکرده ریسیدن را و آن را پاغند و پاغنده و غنده و گندش و گلن گویند وهندکاله خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). پنبه ٔ پاک کرده از پنبه دانه و آماده کرده برای رشتن . (ناظ
بندقلغتنامه دهخدابندق . [ ب ُ دُ ] (اِ) بمعنی فندق است و بعضی گویند معرب آن است . گویند هرکه مغز آنرا با انجیر و سداب بخورد، زهربر وی کار نکند و مسموم را نیز نافع است . گویند عقرب از فندق میگریزد. (برهان ) (آنندراج ). میوه ٔ معروف که فندق گویند. (غیاث ). بادام کشمیری . (الفاظ الادویه ) (تحفه
بندقلغتنامه دهخدابندق . [ ب ُ دُ ] (ع اِ) غلوله ٔ گلین . (غیاث ). گلوله ٔ گلین و مانند آن که می اندازند. بندقه یکی ، بنادق جمع. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). چیزی که او را می اندازند. (از اقرب الموارد). کمان گروهه . گروهه ٔ گلین : قدر فندق افکنم بندق حریق بندقم
بندکشلغتنامه دهخدابندکش . [ ب َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) کارگری که در ساختمانها درزهای آجرها و سنگهایی را که در نمای بنا بکار رود، با سیمان یا ساروج و مانند آن پر کند. (فرهنگ فارسی معین ). آنکه بند میان آجرهای بنایی کشد از گچ و غیره . || (اِ مرکب ) چوب یا استخوا
بندکشادلغتنامه دهخدابندکشاد. [ ب َ ک ُ ] (اِ مرکب ) مفصل . (ناظم الاطباء). || وتر. عضله . (ناظم الاطباء). رجوع به بندگشاد شود.
بندکشهلغتنامه دهخدابندکشه . [ ب َ ک َ ش َ / ش ِ ] (اِ مرکب ) دربند. || رزه ٔ در. || زرفین . || (حامص مرکب ) نوکری . || بندگی . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
بندکشیلغتنامه دهخدابندکشی . [ ب َ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) پر کردن درزهای آجرها و سنگهای نمای ابنیه با سیمان یا ساروج . (فرهنگ فارسی معین ). عمل بند کشیدن . عمل فروکردن گچ میان دو آجر و پیوستن آن دو بیکدیگر.
بندکوهلغتنامه دهخدابندکوه . [ ب َ ] (اِ مرکب ) کوه مانند حصار و بارو. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : چه گوئید گفتا در این بند کوه که آورد از اندیشه ما را ستوه .نظامی .
بِندِکَگویش دزفولیکلمه ای ست برای سر زنش کودکان ، تشرِ شیرینِ مادرانه به فرزند، (بِندِکَ ، بِندِکِی زَنات ، مَری عَلَمِ بِندِکَ اس)
کندشفرهنگ فارسی عمیدپنبۀ زدهشده که آن را برای ریسیدن پیچیده و گلوله کرده باشند؛ غنده؛ بندش؛ بندک؛ بنجک.
بنادکلغتنامه دهخدابنادک . [ ب َ دِ ] (ع اِ) خشتکهای پیراهن . ج ِ بندک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
بندکشلغتنامه دهخدابندکش . [ ب َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) کارگری که در ساختمانها درزهای آجرها و سنگهایی را که در نمای بنا بکار رود، با سیمان یا ساروج و مانند آن پر کند. (فرهنگ فارسی معین ). آنکه بند میان آجرهای بنایی کشد از گچ و غیره . || (اِ مرکب ) چوب یا استخوا
بندکشادلغتنامه دهخدابندکشاد. [ ب َ ک ُ ] (اِ مرکب ) مفصل . (ناظم الاطباء). || وتر. عضله . (ناظم الاطباء). رجوع به بندگشاد شود.
بندکشهلغتنامه دهخدابندکشه . [ ب َ ک َ ش َ / ش ِ ] (اِ مرکب ) دربند. || رزه ٔ در. || زرفین . || (حامص مرکب ) نوکری . || بندگی . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
بندکشیلغتنامه دهخدابندکشی . [ ب َ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) پر کردن درزهای آجرها و سنگهای نمای ابنیه با سیمان یا ساروج . (فرهنگ فارسی معین ). عمل بند کشیدن . عمل فروکردن گچ میان دو آجر و پیوستن آن دو بیکدیگر.
بندکوهلغتنامه دهخدابندکوه . [ ب َ ] (اِ مرکب ) کوه مانند حصار و بارو. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : چه گوئید گفتا در این بند کوه که آورد از اندیشه ما را ستوه .نظامی .
چشم بندکلغتنامه دهخداچشم بندک . [ چ َ / چ ِ ب َ دَ ] (اِ مرکب ) بازیی باشد، وآن چنانست که چشم یکی از طفلان را ببندند و دیگران پنهان شوند و بعد از آن چشم او را بگشایند تا دیگران را پیدا کند، هر کدام را که پیدا کند بر او سوار شودتا محل معین و بعد از آن چشم طفل پیدا
نی بندکلغتنامه دهخدانی بندک . [ ن َ ب َ دَ ] (اِخ ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل در 45هزارگزی شمال غربی بنجار و 6هزارگزی دریاچه ٔ سیستان . در جلگه واقع است و 157 تن سکنه دارد. آبش از رودخا
هزاربندکلغتنامه دهخداهزاربندک . [هََ / هَِ ب َ دَ ] (اِ مرکب ) عصی الراعی . (بحر الجواهر). رجوع به هزارجشان و هزارفشان و هزارکشان شود.
چشم بندکفرهنگ فارسی عمیدنوعی بازی دستهجمعی که در آن چشم کسی را میبندند و از او میخواهند چیزی را پیدا کند.
گلوبندکلغتنامه دهخداگلوبندک . [ گ َ ب َ دَ ] (اِخ ) نام محله ای است در جنوب تهران . گلبندک هم می گویند.