بجوال رفتنلغتنامه دهخدابجوال رفتن . [ ب ِ ج َ رَ ت َ ] (مص مرکب ) داخل جوال شدن . || کنایه از دغا و فریب خوردن باشد. (آنندراج ) : تایکی ریش گاو باشد کس چند چون ابلهان روم به جوال . ظهوری (از آنندراج ).- با سگ بجوال رفتن
بجوللغتنامه دهخدابجول . [ ب ُ ] (اِ) استخوان شتالنگ که نام عربیش کعب است . (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ). بژل . بژول . کعب . اشتالنگ . غاب . قاب . بجل به حذف واو نیز به همین معنی است . (آنندراج ). قاب که کودکان بازند. (یادداشت مؤلف ). بُجُل . (ناظم الاطباء).
بجوللغتنامه دهخدابجول . [ ب ُ ] (ع مص ) معظم و مکرم گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). بجاله . || نیکوحال باپیه شدن . (منتهی الارب ). بزرگ تن شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || شادمان گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
قوامی رازیلغتنامه دهخداقوامی رازی . [ ق َ ی ِ ] (اِخ ) از شاعران است . صاحب تذکره ٔ هفت اقلیم در توصیف او شرحی نگاشته است . این ابیات بدو منسوب است :مکن خضاب که پیری نهان نشاید کردبرون پرده چنین باش کز درون حجاب چو نور روز به از ظلمت شب است یقین تو صبح شیب چرا شام میکنی بخضاب به