تابانلغتنامه دهخداتابان . (اِ) تاوان [ تبدیل «واو» به «ب » ]. غرامت : هابیل گفت مرا در این تابان نیست . (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 2 ص 136).
تابانلغتنامه دهخداتابان . (اِخ ) امیرعبد الحی دهلوی . یکی از امراء و شعرای هندوستان است ، در عصر محمد شاه می زیسته ، غزلیاتش در زمان او بسیار مشهور بوده است . (قاموس الاعلام ترکی ).
تابانلغتنامه دهخداتابان . (نف ) (از تابیدن و تافتن ) روشن و براق . (آنندراج ). صفت مشبهه از مصدر تابیدن بمعنی روشنی دهنده و جلادار. (فرهنگ نظام ). بهی ّ (ملحض اللغات حسن خطیب )دزی گوید: در فارسی صفت است ، در دمشق مانند اسم بکار رفته است بمعنی «درخشش تیغه » و همچنین بمعنی «تیغی تابان » بکار رفت
تاژبانلغتنامه دهخداتاژبان . (اِخ ) دهی است از دهستان پشت آربابا بخش بانه ٔ شهرستان سقز واقع در 24هزارگزی جنوب باختر بانه ، یکهزارگزی رودخانه ٔ بانه . کوهستانی ، سردسیر، دارای 80 تن سکنه میباشد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات
تابگانfoldomeواژههای مصوب فرهنگستانمجموعۀ کامل پروتئینهای یاختهای که ساختارهای سوم و درنتیجه پیکربندیهای تاب خاص هریک با جزئیات شناخته شده است
گیتابانفرهنگ نامها(تلفظ: gitā bān) (گیتا = گیتی ، جهان ، دنیا + بان (پسوند محافظ یا مسئول)) نگهدارندهی دنیا و روزگار ، جهانبان ، فرمانروای جهان ؛ کنایه از پادشاه .
تابان کردنلغتنامه دهخداتابان کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جلا دادن . درخشان ساختن . نورانی ساختن . روشن کردن . تزلیخ . (منتهی الارب ) : گفت در گوش گل و خندانش کردگفت با لعل خوش و تابانش کرد.مولوی .
تاباندنلغتنامه دهخداتاباندن . [ دَ ] (مص ) تابانیدن . تاب دادن . پیچ دادن . || سخت افروختن . سخت تافتن . تاباندن چنانکه تنور را : تا می توانست اجاق را تاباند. || مشعشع ساختن . روشن کردن : بگیرد پس آن آهنین گرز رابتاباند آن فره و برز را.
تابانیلغتنامه دهخداتابانی . (حامص ) (از: تابان ) درخشانی . (آنندراج ). ملاسة. خلوقه . خلاقه . خلقه . دفص . (منتهی الارب ). تلألؤ : لعل را زآن هست گنج مقتبس سنگ را گرمی و تابانی وبس . مولوی .|| لغزندگی . نسوئی .
تابانیدنلغتنامه دهخداتابانیدن . [ دَ ] (مص ) تاب دادن . پیچ دادن . || به تابش داشتن . به تافتن داشتن . || گرم کردن تنور و غیره .
تابان کردنلغتنامه دهخداتابان کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جلا دادن . درخشان ساختن . نورانی ساختن . روشن کردن . تزلیخ . (منتهی الارب ) : گفت در گوش گل و خندانش کردگفت با لعل خوش و تابانش کرد.مولوی .
تابان گردیدنلغتنامه دهخداتابان گردیدن . [ گ َ دی دَ ] (مص مرکب )درخشان شدن . روشن شدن : اکماد؛ تابان گردیدن جامه . لعب متن الفرس ؛ پشت اسب تابان گردید. (منتهی الارب ).
تاباندنلغتنامه دهخداتاباندن . [ دَ ] (مص ) تابانیدن . تاب دادن . پیچ دادن . || سخت افروختن . سخت تافتن . تاباندن چنانکه تنور را : تا می توانست اجاق را تاباند. || مشعشع ساختن . روشن کردن : بگیرد پس آن آهنین گرز رابتاباند آن فره و برز را.
تابانیلغتنامه دهخداتابانی . (حامص ) (از: تابان ) درخشانی . (آنندراج ). ملاسة. خلوقه . خلاقه . خلقه . دفص . (منتهی الارب ). تلألؤ : لعل را زآن هست گنج مقتبس سنگ را گرمی و تابانی وبس . مولوی .|| لغزندگی . نسوئی .
شتابانلغتنامه دهخداشتابان . [ ش ِ ] (نف ، ق مرکب ) در حال شتافتن . در حال شتابیدن .بسرعت . بعجله . معجلة. (یادداشت مؤلف ) : شتابان همی کرد تخت آرزوی دگر شد به رأی و به آیین و خوی . فردوسی .شتابان همه روز و شب دیگر است کمر بر می
ناشتابانلغتنامه دهخداناشتابان . [ ش ِ ] (ص مرکب ) شکیبا. که عجول و شتابان نیست . مقابل شتابان . رجوع به شتابان شود.
پل تابانلغتنامه دهخداپل تابان . [ پ ُ ل ِ ] (اِخ ) نام پلی بر آب مرغاب در خراسان قدیم . (حبیب السیر جزء 3 از ج 3 ص 260 و 293).
ارتابانلغتنامه دهخداارتابان . [ اَ ] (اِخ ) اَرْدَوان . پسر هیستاسپ (ویشتاسپ ) و برادر داریوش . (ایران باستان ص 593 و 708). و رجوع به اردوان شود.