توزلغتنامه دهخداتوز. (اِخ ) شهری است در سرحد پارس قریب به اهواز و معرب آن توج است . (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ). اما در قاموس ، توج و توز هر دو به تشدید «واو» آورده و گفته : منه الثیاب التوزیة. (فرهنگ رشیدی ). شهری باشد نزدیک به اهواز و آن شهر در عهد قبل آباد بوده و بعضی گویند شهری ب
توزلغتنامه دهخداتوز. (ع اِ) طبیعت و خلق . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || چوب بازی کچه . || درختی است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به توز شود.
توزلغتنامه دهخداتوز. (نف ) جمعکننده و برآورنده و کشنده و حاصل کننده را نیز گویند. (برهان ). کشنده و گذارنده . (فرهنگ رشیدی ). جوینده و اندوزنده و دوشنده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). از توختن ؛ یعنی اداکننده و عاریه گیرنده و اندوزنده و جمعکننده و برآورنده و یابنده و کشنده و خواهنده و گسترنده
توزفرهنگ فارسی عمیدپوست سفت و نازک درخت ارژن که به کمان و زین اسب میپیچیدهاند: ◻︎ در کمان سپید توز نهاد / بر سیاهاژدها کمین بگشاد (نظامی۴: ۵۷۴).
پردۀ لمسیtouch screen, touch display screenواژههای مصوب فرهنگستانپردۀ نمایشی با صفحۀ شفافِ حساس به تماس که میتوان از انگشت برای اشارۀ مستقیم به همۀ نقاط روی آن استفاده کرد
توشلغتنامه دهخداتوش . [ ت َ وَ / وِ ] (اِمص ، اِ) تبش و تابش و حرارت و گرمی .(ناظم الاطباء). تبش . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): التمشی ؛ رفتن توش شراب و آنچه بدان ماند در اندامها. (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی از یادداشت ایضاً): صقره ؛توش آفتاب و سختی آن . (ربنج
توشفرهنگ فارسی عمید۱. تاب؛ طاقت.۲. توانایی؛ نیرو: ◻︎ چو بگسست زنجیر بیتوش گشت / بیفتاد و از درد بیهوش گشت (فردوسی: ۵/۱۹۸).۳. [قدیمی] تن؛ بدن؛ جثه.۴. [قدیمی] توشه؛ زاد.۵. [قدیمی] خوراک به قدر حاجت.
توشلغتنامه دهخداتوش . (اِ) به زبان پهلوی طاقت بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 216). به معنی تاب و طاقت و توانائی باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). طاقت . (فرهنگ جهانگیری ). توانائی که تاب نیز گویندش . (شرفنامه ٔ منیری ). تاب و توان . (اوبهی ). تاب و طاقت . (انجمن
توزهلغتنامه دهخداتوزه . [ زِ ] (ص نسبی ، اِ) به معنی توز است که پوست درختی باشد و آن را بر زین اسب و کمان و امثال آن پوشند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). رجوع به توز شود.
توزیلغتنامه دهخداتوزی ٔ. [ ت َ ] (ع مص ) توزئة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). استوار بستن ،چیزی را در ظرفی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پرکردن خنور و مشک را. || افکندن ناقه ، سوار خود را. || به هر سوگند، سوگند دادن کسی را. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). به همه ٔ مع
توزولغتنامه دهخداتوزؤ. [ ت َوَزْ زُءْ ] (ع مص ) پرشدن مشک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پرشدن ظرف . (از اقرب الموارد).
توزکلغتنامه دهخداتوزک . [ زُ ] (ترکی ، اِ) ترکی است به معنی سامان و آرایش و انتظام و ترتیب لشکر و مجلس و دربار. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). تعلیم و تربیت و انتظام و بند و بست و سامان و آرایش .(ناظم الاطباء). رجوع به تزک در همین لغت نامه شود.
توزونلغتنامه دهخداتوزون . (اِخ ) ابراهیم بن احمدبن محمد الطبری ، معروف به توزون . ادب را از ابی عمرالزاهد فراگرفت و در فنون ادب براعت یافت و به بغداد می زیست و دیوان ابونواس را گرد کرد و به جمادی الاولی سال 355هَ . ق . درگذشت . رجوع به روضات الجنات ج <span cla
متوزلغتنامه دهخدامتوز. [ م ُ ت َوْ وَ ] (ع ص ) به توز، یعنی کا«؟» خدنگ گرفته . (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). به توز پوشیده . و رجوع به توز شود.
توزهلغتنامه دهخداتوزه . [ زِ ] (ص نسبی ، اِ) به معنی توز است که پوست درختی باشد و آن را بر زین اسب و کمان و امثال آن پوشند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). رجوع به توز شود.
توزنده جانلغتنامه دهخداتوزنده جان . [ زَ دَ / دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان تحت جلگه است که در بخش فدیشه ٔ شهرستان نیشابور واقع است و 593 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
توزیلغتنامه دهخداتوزی ٔ. [ ت َ ] (ع مص ) توزئة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). استوار بستن ،چیزی را در ظرفی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پرکردن خنور و مشک را. || افکندن ناقه ، سوار خود را. || به هر سوگند، سوگند دادن کسی را. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). به همه ٔ مع
توزولغتنامه دهخداتوزؤ. [ ت َوَزْ زُءْ ] (ع مص ) پرشدن مشک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پرشدن ظرف . (از اقرب الموارد).
توزکلغتنامه دهخداتوزک . [ زُ ] (ترکی ، اِ) ترکی است به معنی سامان و آرایش و انتظام و ترتیب لشکر و مجلس و دربار. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). تعلیم و تربیت و انتظام و بند و بست و سامان و آرایش .(ناظم الاطباء). رجوع به تزک در همین لغت نامه شود.
رزم توزلغتنامه دهخدارزم توز. [ رَ ] (نف مرکب ) جنگجو. جنگاور. (فرهنگ فارسی معین ). رزم جو. جنگی . مانند کینه توز باشد از توختن به معنی جمع کردن و انتقام جستن . (فرهنگ لغات شاهنامه ). جنگی . جنگ آور : وز آن دورتر آرش رزم توز چو گوران شه آن گردلشکرفروز. <p class
متوزلغتنامه دهخدامتوز. [ م ُ ت َوْ وَ ] (ع ص ) به توز، یعنی کا«؟» خدنگ گرفته . (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). به توز پوشیده . و رجوع به توز شود.
هاپلومیتوزلغتنامه دهخداهاپلومیتوز. [ ل ُ تُزْ ] (فرانسوی ، اِ) (اصطلاح جانورشناسی ) مؤلف کتاب جانورشناسی آرد: نوعی از تقسیم عرضی کروموزم ها را هاپلومیتوز نامند که برای شرح آن تقسیم پارامسیوم کوداتم را انتخاب میکنیم . ابتدا علائم تقسیم در میکرونو کلئوس دیده میشود. در پروفاز حجم هسته زیاد گردیده و د
میتوزلغتنامه دهخدامیتوز. [ ت ُ ] (فرانسوی ، اِ) (اصطلاح گیاه شناسی ) تقسیم غیر مستقیم سلولها بدین شرح که تقسیم سلولی [ سلول گیاهان و جانوران ] برحسب دو طریقه انجام می گیرد یکی طریقه ٔ غیرمستقیم یامیتوز . دیگری طریقه ٔ مستقیم یا آمیتوز . تقسیم غیرمستقیم که فراوان ترین وسیله ٔ تکثیر سلولهای جانو