جاودانفرهنگ فارسی عمید۱. پاینده؛ پایدار؛ همیشگی: ◻︎ وصال او ز عمر جاودان بِه / خداوندا مرا آن دِه که آن بِه (حافظ: ۸۳۸).۲. (قید) تا همیشه.۳. (قید) از مدتها پیش. * جاویدان
جاودانلغتنامه دهخداجاودان . [ وِ ] (ص ، اِ، ق ) مخفف جاویدان است . (برهان ). همیشه . دایم . (برهان ) (آنندراج ). همواره . باقی . پیوسته . (آنندراج ). همیشگی . (شرفنامه ). جاوید.جاویدان . جاودانه . (آنندراج ) (انجمن آرا). رجوع بکلمات فوق شود. مؤبد. ابدی . پاینده . مخلد. خالد. جاودانی . پایدار <
جاویدانلغتنامه دهخداجاویدان . (اِخ ) ابن سهرک . وی از مؤسسین اولیه ٔ خرمیان است که بعدهابه خرم دینان شهرت یافته اند بوده و مخدوم بابک خرمی است و بکوه بذ مقام داشت و در امر ریاست خرمیان با ابوعمران جدال کرد و عاقبت ابوعمران را بکشت و بیوه ٔ او بحیله بابک را که خادم شوهرش بود شوی خویش ساخت ووی را
جاویدانلغتنامه دهخداجاویدان . (ص ،ق ) همیشه . پاینده . دائم . (برهان ). جاودان . (ناظم الاطباء). جاوید. جاویدانه . جاودانه . جاود : گر همی خواهی که جاویدان بمانی ای پسردر میان این دو آتش خویشتن را چون پزی . ناصرخسرو.گفتی که کجا رفتند
جاودانیلغتنامه دهخداجاودانی . [ وِ ] (ص نسبی ) ابدی . سرمدی . همیشگی . خالد. مخلد. مؤبد. دائمی . جاوید : چنین است رسم سرای سپنج نمانی در او جاودانی مرنج . فردوسی .خرد زنده ٔ جاودانی شناس خرد مایه ٔ زندگانی شناس . <p class="au
جاودانهفرهنگ فارسی عمید۱. پاینده؛ پایدار؛ همیشگی: ◻︎ اگر مرد رنجی ا گر مرد گنج / نه گنجت بُوَد جاودانه نه رنج (فردوسی: ۸/۳۹۶ حاشیه).۲. (قید) تا همیشه: ◻︎ اگر غم را چو آتش دود بودی / جهان تاریک بودی جاودانه (شهید بلخی: شاعران بیدیوان: ۳۶).
جاودان کبیرلغتنامه دهخداجاودان کبیر. [ وِ ن ِ ک َ ] (اِخ ) جاودان نامه سومین اثر فضل اﷲ حروفی است و از کتب مقدسه ٔ حروفیه بشمار است . رجوع به حروفیه در همین لغت نامه شود. در این کتاب که بلهجه ٔ استرآبادی است لغات محلی بسیار موجود است که برخی از آنها در ذیل ذکر میگردد: آمی بو، آمده بود. آمین ، آمدن .
جاودانیلغتنامه دهخداجاودانی . [ وِ ] (ص نسبی ) ابدی . سرمدی . همیشگی . خالد. مخلد. مؤبد. دائمی . جاوید : چنین است رسم سرای سپنج نمانی در او جاودانی مرنج . فردوسی .خرد زنده ٔ جاودانی شناس خرد مایه ٔ زندگانی شناس . <p class="au
جاودان زیلغتنامه دهخداجاودان زی .[ وِ ] (جمله ٔ دعایی ) جاوید زندگی کن . جاودان بمان ! || (نف مرکب ) جاوید زیست کننده . مؤبّد.