جسیملغتنامه دهخداجسیم . [ ج َ ] (ع ص ) تن بزرگ . (از متن اللغة). امر بزرگ تن . (از متن اللغة). بزرگ تن . (دهار). بزرگ و تناور: تا بود کی این داهیه ٔ عظیم و این واقعه ٔجسیم مندفع گردد. (سندبادنامه ص 84). همگنان را در مجلس انس بنشاند و هر یک را به عوارف سنی و ع
جسملغتنامه دهخداجسم . [ ج ِ ] (ع اِ) مأخوذ از تازی ، تن و بدن و برموده و پرموته . و هر چیزی که دارای ماده باشد. (ناظم الاطباء). اسم عام است از هر چیزی که طول و عرض و عمق دارد و در جسم و جِرم فرق نیست مگر آنکه استعمال جسم در چیزهای کثیف است و استعمال جِرم در چیزهای لطیف و این هم کلیه نیست .
جشملغتنامه دهخداجشم . [ ج ُ ش َ ] (اِخ ) نام بنده ای است حبشی که حارث بن لؤی را حضانت کرده و ازاین رو فرزندانش را بنوجشم گویند. (تاج العروس ) (منتهی الارب ).
جشملغتنامه دهخداجشم . [ ج ُ ش َ ] (اِخ ) ابن معاویةبن بکربن هوازن ، از عدنان ، از نیاکان عرب جاهلی بوده که نشیمن گاه فرزندانش در سروات (میان تهامه و نجد) بوده است و بیشتر آنان به مغرب کوچ کرده اند. (الاعلام زرکلی ).
جشملغتنامه دهخداجشم . [ ج ُ ش َ ] (ع اِ) شکم و سینه . || استخوانهای پهلو که سینه را شامل است . (منتهی الارب ).
جسیمةلغتنامه دهخداجسیمة. [ ج َ م َ ] (ع ص ) تأنیث جسیم به معنی بزرگ و تناور. (منتهی الارب ). رجوع به جسیم شود: احسن اﷲ حفظک و حیاتک و امتع امیرالمؤمنین بک و بالنعمة الجسیمة. (تاریخ بیهقی ص 298). || زمین بلند که بر آن آب رفته باشد. ج ، جِسام . (منتهی الارب ).
جسیمةلغتنامه دهخداجسیمة. [ ج َ م َ ] (ع ص ) تأنیث جسیم به معنی بزرگ و تناور. (منتهی الارب ). رجوع به جسیم شود: احسن اﷲ حفظک و حیاتک و امتع امیرالمؤمنین بک و بالنعمة الجسیمة. (تاریخ بیهقی ص 298). || زمین بلند که بر آن آب رفته باشد. ج ، جِسام . (منتهی الارب ).
تجسیملغتنامه دهخداتجسیم . [ ت َ ] (ع مص ) تناور کردن . (زوزنی ). چیزی را بزرگ کردن . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). قرار دادن وگردانیدن آن را صاحب جسم و کلان تن ساختن آنرا. (ناظم الاطباء). || به جسم نسبت کردن و جسم گردانیدن چیزی را. (آنندراج ). به جسم نسبت دادن . (فرهنگ نظام ). قائل شدن جس