جمودلغتنامه دهخداجمود. [ ج َ ] (ع ص ) بی اشک . (منتهی الارب ). جامد. (اقرب الموارد). گویند: عین جمود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
جمودلغتنامه دهخداجمود. [ ج ُ ] (ع مص ) جامد شدن . یخ بستن . (فرهنگ فارسی معین ). فسرده و بسته گردیدن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || بخل و امساک ورزیدن . || واجب شدن . (از اقرب الموارد). رجوع به جمد شود. || (اِمص ) افسردگی . بستگی . || ناپذیرایی . خشکی (اخلاقاً). (فرهنگ فارسی معین ).<b
جمودفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] انعطافناپذیری؛ بینرمشی.۲. [مجاز] خشک شدن؛ خشکی.۳. [مجاز] افسرده شدن؛ افسردگی.۴. جامد بودن.
جمود لاشهrigor mortisواژههای مصوب فرهنگستانسفت شدن تدریجی ماهیچهها پس از کشتار بهعلت کاهش آدنوزینتریفسفات و گلیکوژن در تارهای ماهیچهای
جمودسنجrigorometerواژههای مصوب فرهنگستانابزاری برای اندازهگیری میزان پیشرفت جمود لاشه براساس طول و کشش ماهیچه
جمود لاشهrigor mortisواژههای مصوب فرهنگستانسفت شدن تدریجی ماهیچهها پس از کشتار بهعلت کاهش آدنوزینتریفسفات و گلیکوژن در تارهای ماهیچهای
جمودسنجrigorometerواژههای مصوب فرهنگستانابزاری برای اندازهگیری میزان پیشرفت جمود لاشه براساس طول و کشش ماهیچه
جمود لاشهrigor mortisواژههای مصوب فرهنگستانسفت شدن تدریجی ماهیچهها پس از کشتار بهعلت کاهش آدنوزینتریفسفات و گلیکوژن در تارهای ماهیچهای
اجمودلغتنامه دهخدااجمود. [ اَ ] (اِ) آجمود. اجموده . اجواین خراسانی . و در بعض کتب طبی بمعنی کرفس گرفته اند. (مؤید الفضلاء). کرفس را گویند. (برهان قاطع) (شعوری ). و در بعض کتب بمعنی کهورا آمده . اجمود ظاهراً هندی است .