جوشینلغتنامه دهخداجوشین . [ ج ُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر دارای 798 تن سکنه . آب آن از دو رشته چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنجا فرش بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" d
جوشنلغتنامه دهخداجوشن . [ ج َ ش َ ] (اِخ ) (ذوالَ ...) نام صحابی است پدر شمر و او در عرب اول کسی است که جوشن پوشیده بود یا آنکه او را کسری جوشن داده بود یا آنکه سینه اش برآمدگی داشت . (آنندراج ). رجوع به ذوالجوشن شود.
جوشنلغتنامه دهخداجوشن . [ ج َ ش َ ] (اِخ ) کوهی است مشرف به حلب و در مغرب آن قرار دارد. در دامنه ٔ این کوه مقابر و مشاهدی است از شیعه . شعراء حلب ازآن بسیار یاد کرده اند. رجوع به معجم البلدان شود.
گور جنگاورwarrior burialواژههای مصوب فرهنگستانگوری شامل جسد یا بقایای جسد یا خاکستر جنگجوی جوشنپوش و خودبرسرنهاده و مجموعهای از جنگافزارها
جوشن ورفرهنگ فارسی عمیدمرد جنگی جوشنپوش؛ سپاهیِ دارای جوشن: ◻︎ یکی کوه آتش به دیگر کران / گرفته لب آب جوشنوران (فردوسی۲: ۶۶۶).
بجوشلغتنامه دهخدابجوش . [ ب ِ ] (ص مرکب ) (از: ب + جوش ) در حال جوشیدن . در حال جوشش . جوشنده . جوشان : ای جهان از سر شمشیر تو دریای بجوش جوش دریای تو شمشیرزن و جوشن پوش .سوزنی .
پوشفرهنگ فارسی عمید۱. = پوشیدن۲. پوشاننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): جُرمپوش، خطاپوش.۳. پوشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آهنپوش، سبزپوش، سفیدپوش، سیاهپوش.۴. (اسم) [قدیمی] پوشش؛ پوشاک؛ جامه.۵. (اسم) [قدیمی] چادر بزرگ؛ خرگاه؛ سراپرده؛ پرده.۶. (اسم) [قدیمی] زره؛ جوشن.⟨ پوش کردن: (
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) کافی . ملقب بشمس الدین قاضی القضاة قزوینی . صاحب حبیب السیر گوید: او از خوف فدائیان اسمعیلیه پیوسته مانند ماهی جوشن پوش بود و در باب وجوب دفع ملاحده مبالغه بجای آورد. بنا برآن منکوقاآن خاطر بر آن قرار داد که یکی از شاهزادگان را باسپاه فراوان صاحب عهده
جوشنلغتنامه دهخداجوشن . [ ج َ ش َ ] (اِخ ) (ذوالَ ...) نام صحابی است پدر شمر و او در عرب اول کسی است که جوشن پوشیده بود یا آنکه او را کسری جوشن داده بود یا آنکه سینه اش برآمدگی داشت . (آنندراج ). رجوع به ذوالجوشن شود.
جوشنلغتنامه دهخداجوشن . [ ج َ ش َ ] (اِخ ) کوهی است مشرف به حلب و در مغرب آن قرار دارد. در دامنه ٔ این کوه مقابر و مشاهدی است از شیعه . شعراء حلب ازآن بسیار یاد کرده اند. رجوع به معجم البلدان شود.
جوشنلغتنامه دهخداجوشن . [ ج َ ش َ ] (ع اِ) سینه . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (برهان ). || میانه ٔ شب یا اول آن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). دل شب یعنی نصف شب . (برهان ). ج ، جَواشِن . || زره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
دجوشنلغتنامه دهخدادجوشن . [ دَ ] (اِخ ) ابن دهران یا دخوشن بن دهران از ملوک باستانی نواحی سندست . رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 108 و 109 و 113 و114 شود.<br
ذوالجوشنلغتنامه دهخداذوالجوشن . [ ذُل ْ ج َ ش َ ] (اِخ ) اوس بن اعور از بنی معویةبن کلاب صحابی و شاعر است و وجه تسمیة آنکه وی نزد کسری انوشروان شد و آن شهریار او را جوشنی عطا فرمود و او نخستین کس است از عرب که جوشن در بر کرد. و سمعانی و دیگران نام او را شرحبیل ضبابی کلابی مکنی به أبی شمر گفته ان
ذی الجوشنلغتنامه دهخداذی الجوشن . [ ذِل ْ ج َ ش َ ] (اِخ ) رجوع به ذوالجوشن شود. مثل شمر ذی الجوشن ؛ سخت مهیب . سخت خشم آلود. عظیم سنگدل و قسی .