حاجلغتنامه دهخداحاج . (اِ) صاحب تحفه گوید حاج را بفارسی اشترخار و بترکی دَوَه تیکانی نامند گیاهی است که ترنجبین بر او منعقد می گردد. گرم و بسیار خشک و رادع و جالی و مفتح و تریاق سموم . و شرب و بخور او و ضماد او رافع بواسیر و طلای عصاره و سوخته ٔ او جهت قروح ساعیة بی عدیل و مضر گُرده و مصلحش
حاجلغتنامه دهخداحاج . (اِخ ) (ایل ....) نام یکی از ایلهای کرمانشاهان است و حسین خان زنگنه ٔ حاج از این ایل بود و پس از قتل نادر که هر کس ، در هر گوشه ای سر بطغیان بر میداشت حسین خان هم از ایل حاج ، جوانان کاری انتخاب کرد و سر بشورش برداشت .ابوالحسن بن محمد امین گلستانه در مجمل التواریخ آردکه
حاجلغتنامه دهخداحاج . [ حا ج ج ] (ع ص ، اِ) ج ِ حاج : خلیفه آل بویه را فرمان داد از دار خلافت تا راه حاج آبادان کردند و مانعی نمانده است تا از حضرت مسعودی سالاری محتشم نامزد شود و حاج خراسان و ماوراءالنهر بیایند مثالها رفت بخراسان بتعجیل ساخته شدن مردمانی که آرزومند خ
حاجلغتنامه دهخداحاج . [ حا ج ج ] (ع ص ) نعت فاعلی از حج ّ. حج کرده . حج گذار. حج گذاشته . حج کننده . حاجی . ج ، حجاج . حجیج . حُج ّ. حاج ّ. و یهود ایران بتازگی زائرین بیت المقدس را حاجی نامند.
حاجلغتنامه دهخداحاج . [ حا ج ج ] (ع مص ) آهنگ کردن . آهنگ طواف کعبه کردن بنیت عبادت معروف . حج کردن . (اقرب الموارد).
دَرنِشینhatch-rest bar, ledge bar, hatch-rest section, hatch bearer, hatch-ledge bar, hatch zeeواژههای مصوب فرهنگستاننبشی فلزی به شکل Z که بهعنوان پایة نگهدارندة درِ انبار، دورتادور دهانة آن نصب میشود
پایة تیرک دهانهhatch carrier, hatch socket, beam socket, hatch beam shoeواژههای مصوب فرهنگستانهریک از پایههای دو طرف انبار که تیرکهای دهانه را نگه میدارد
پرهیزانۀ اسیدسازacid-ash diet, acid-ash food, acid-ash residueواژههای مصوب فرهنگستاننوعی رژیم غذایی که در آن مقدار مواد غذایی اسیدساز بیشتر از مواد غذایی قلیاساز است
پرهیزانۀ قلیاسازalkaline-ash diet, alkaline-ash food, alkaline-ash residueواژههای مصوب فرهنگستاننوعی رژیم غذایی که در آن مقدار مواد غذایی قلیاساز بیشتر از مواد غذایی اسیدساز است
دریچة ورودیbooby hatch, companion hatchواژههای مصوب فرهنگستاندهانة ورودی کوچکی برای تردد از عرشة آزاد در کشتی یا انبار بدون باز کردن درِ انبار
حاجتلغتنامه دهخداحاجت . [ ج َ ] (ع اِ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید:در مجمع السلوک آمده است : ضرورت مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا نیابد و آن را حقوق نفس نیز گویند وحاجت ، مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا یابد معهذا بدان محتاج شود، چون جامه ٔ دوم بالای پیراهن و نعلین در پای . و فضول ، آ
حاجبلغتنامه دهخداحاجب . [ ج ِ ] (ع اِ) اَبرو. برو. استخوان ابرو مع گوشت و موی . موی ابرو. و هما حاجبان . ج ، حواجب . قوس حاجب ؛ خم ابرو، کمان ابرو. (منتهی الارب ). || و قوس حاجب بن زرارة که بدان مثل زنند. رجوع به حاجب بن زراره شود. || بازدارنده . حاجز. مانع. پوشنده ٔ چیزی . || پرده دار. آنکه
حاجتلغتنامه دهخداحاجت . [ ج َ ] (ع اِ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید:در مجمع السلوک آمده است : ضرورت مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا نیابد و آن را حقوق نفس نیز گویند وحاجت ، مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا یابد معهذا بدان محتاج شود، چون جامه ٔ دوم بالای پیراهن و نعلین در پای . و فضول ، آ
حاجبلغتنامه دهخداحاجب . [ ج ِ ] (ع اِ) اَبرو. برو. استخوان ابرو مع گوشت و موی . موی ابرو. و هما حاجبان . ج ، حواجب . قوس حاجب ؛ خم ابرو، کمان ابرو. (منتهی الارب ). || و قوس حاجب بن زرارة که بدان مثل زنند. رجوع به حاجب بن زراره شود. || بازدارنده . حاجز. مانع. پوشنده ٔ چیزی . || پرده دار. آنکه
حاجی بابالغتنامه دهخداحاجی بابا. (اِخ ) (کتاب ...) در سال 1824 م . / 1239 هَ . ق . یعنی قریب بده سال پس از مراجعت آخری خود از ایران جیمز موریه کتابی به انگلیسی در لندن منتشر ساخت به نام حوادث زندگ
حاجی ترخانلغتنامه دهخداحاجی ترخان . [ ت َ ] (اِخ ) یا هشترخان (اِخ ) شهری از مملکت روسیه در اروپا کرسی ناحیتی بهمین نام واقع در جزیره ای از گنگباری (مجمعالجزائری ) که از دلتاهای ولگا (آتل ) تشکیل میشود در 45 هزارگزی مصب این رود ببحر خزر. دارای <span class="hl" dir=
سمحاجلغتنامه دهخداسمحاج . [ س ِ ] (ع ص ) مادیان درازپشت . (منتهی الارب ). مادیان کوردراز. (مهذب الاسماء). رجوع به سمحج شود.
شحاجلغتنامه دهخداشحاج . [ ش َح ْ حا ] (اِخ ) (بنو...) دو بطنند از ازد. (منتهی الارب ). دو بطنند در أزد از قحطانیه . (از معجم قبایل العرب ). || نام محدثی است . (منتهی الارب ).
شحاجلغتنامه دهخداشحاج . [ ش َح ْ حا ] (ع ص ) صیغه ٔ مبالغه . (از اقرب الموارد). || (اِ) گورخر. (منتهی الارب ). حمارالوحش . (اقرب الموارد). مشحج . (منتهی الارب ). و رجوع به مشحج شود.- بنات شحاج و بنات شاحج ؛ استران . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). استران و خر
شحاجلغتنامه دهخداشحاج . [ ش ُ ] (ع اِ) بانگ زاغ و استر و شترمرغ . (منتهی الارب ). شحاج استر و زاغ ، آواز آن دو است . (از اقرب الموارد). شَحَجان . رجوع به شحجان و شحیج شود.
شحاجلغتنامه دهخداشحاج . [ ش ُ ] (ع مص ) بانگ کردن زاغ . (از منتهی الارب ). بانگ کردن قاطر و زاغ . (از اقرب الموارد). بانگ کردن کلاغ و استر. (تاج المصادر بیهقی ). شحیج . شَحَجان . تَشحاج . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و رجوع به تشحاج و شحجان و شحیج شود. || کلان سال شدن زاغ . (از منتهی الارب