حاقلغتنامه دهخداحاق . [ حاق ق ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از حق . نفس الامر. حقیقت امرو مغز آن . اصل شی ٔ: حاق واقع، حاق ّ مسئله ، حاق مطلب این است . || وسط چیزی . (منتهی الارب ). میان چیزی . (غیاث اللغات ): سقط علی حاق رأسه ؛ آنکه با سر افتد. || جئته فی حاق الشتاء. (منتهی الارب )؛ در بحبوحه ٔ ز
حاقفرهنگ مترادف و متضاد۱. وسط، میان، مرکز ≠ انتها ۲. حقیقت موضوع، حقیقت امر، واقع مطلب ۳. کامل ≠ ناقص
بازتاب عُقزنیgag reflexواژههای مصوب فرهنگستانواکنش غیرارادی نوزاد هنگامی که یک شیء سفت به بخش پسین دهان او برخورد میکند
حاقبلغتنامه دهخداحاقب . [ ق ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حقب . آنکه شکمش قبض کرده باشد. (منتهی الارب ). کسی که حبس کند غائط خود را. || آنکه تنگش گرفته باشد: لا صلاة لحاقن و لا حاقب ؛ فسر الحاقن بالذی حبس بوله کالحاقب للغائط. || آنکه محتاج به تخلیه ٔ بول باشد و نتواند تا آنکه غائط وی حاضر شود. رجل
حاقدلغتنامه دهخداحاقد. [ ق ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حقد. کینه ورز. کینه ور. کین ور. بدخواه . بداندیش .
حاقفلغتنامه دهخداحاقف . [ ق ِ ] (ع ص ) کج . کژ. و فی الحدیث : فاذا ظبی حاقف ؛ ای رابض فی حقف من الرمل او یکون منطویاً کالحقف و قد انحنی و انثنی فی نومه . (منتهی الارب ). آهوئی که در اثر جراحت و جز آن در خواب کژ و دوتا گردد، و یا به زانو درآمده در ریگ توده و یا درهم پیچ
حاقللغتنامه دهخداحاقل . [ ق ِ ] (اِخ ) یکی از قراء جبل لبنان است . حاقلانی بدانجا منسوب است . رجوع به حاقلانی شود.
محاقةلغتنامه دهخدامحاقة. [ م ُ حاق ْ ق َ ] (ع مص ) حقاق . خصومت کردن با کسی . || دعوی حق خود کردن . (منتهی الارب ).
متحاقلغتنامه دهخدامتحاق . [ م ُ ت َ حاق ق ] (ع ص ) با هم خصومت کننده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). و رجوع به تحاق شود.
الحاقةلغتنامه دهخداالحاقة. [ اَ حاق ْ ق َ ] (اِخ ) سوره ٔ شصت و نهمین از قرآن . مکی است و پنجاه ودو آیت دارد و پس از قلم و پیش از معارج است . رجوع به حاقَّة شود.
محاقلغتنامه دهخدامحاق . [ م ُ حاق ق ] (ع ص ) شتران که سال گذشته نزاده اند و نه شیر داده اند. (منتهی الارب ). || خصومت کننده با کسی و دعوی حق خود کننده . (آنندراج ).
حاق اتصاللغتنامه دهخداحاق اتصال . [ حاق ْق اِت ْ ت ِ ] (ع اِ مرکب ) اتصال دو کوکب است به یکدیگر با وحدت عرض و طول ، مثل آنکه قمر در سوم درجه ٔ حمل به عرض یک درجه ٔ شمالی ، و زحل در سوم درجه ٔ میزان به یک درجه ٔ عرض شمالی باشد.
حاقبلغتنامه دهخداحاقب . [ ق ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حقب . آنکه شکمش قبض کرده باشد. (منتهی الارب ). کسی که حبس کند غائط خود را. || آنکه تنگش گرفته باشد: لا صلاة لحاقن و لا حاقب ؛ فسر الحاقن بالذی حبس بوله کالحاقب للغائط. || آنکه محتاج به تخلیه ٔ بول باشد و نتواند تا آنکه غائط وی حاضر شود. رجل
حاقدلغتنامه دهخداحاقد. [ ق ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حقد. کینه ورز. کینه ور. کین ور. بدخواه . بداندیش .
حاقفلغتنامه دهخداحاقف . [ ق ِ ] (ع ص ) کج . کژ. و فی الحدیث : فاذا ظبی حاقف ؛ ای رابض فی حقف من الرمل او یکون منطویاً کالحقف و قد انحنی و انثنی فی نومه . (منتهی الارب ). آهوئی که در اثر جراحت و جز آن در خواب کژ و دوتا گردد، و یا به زانو درآمده در ریگ توده و یا درهم پیچ
حاقللغتنامه دهخداحاقل . [ ق ِ ] (اِخ ) یکی از قراء جبل لبنان است . حاقلانی بدانجا منسوب است . رجوع به حاقلانی شود.
الحاقلغتنامه دهخداالحاق . [ اِ ] (ع مص ) دررسیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ) (آنندراج ) (ترجمان علامه تهذیب عادل ). رسیدن . (منتهی الارب ). پیوستن به آخر چیزی . (از آنندراج ). ادراک . لَحق . لَحاق . (از اقرب الموارد). رسیدگی و وصول . رسیدن به کسی یا به چیزی . پیوستگی و اتصال . چسبیدگ
پیراسحاقلغتنامه دهخداپیراسحاق . [ اِ ] (اِخ ) دهی از دهستان علمدار گرگر بخش جلفا شهرستان مرند. واقع در 38 هزارگزی شمال باختری مرند و 10 هزارگزی خط آهن جلفا - تبریز. کوهستانی . معتدل . دارای 407 ت
خط الحاقلغتنامه دهخداخط الحاق . [ خ َطْ طِ اِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطی که نویسندگان در مقام الحاق کشند و این اصطلاح اهل دفاتر است . (آنندراج ) (ناظم الاطباء).