حبلغتنامه دهخداحب . [ ح َب ب ] (اِخ ) قلعه ایست بنام ، در سرزمین یمن از اعمال سیا و آنرا کوره ایست که «الحبیة» نامند. ابن ابی الدمینة گوید: کوهی است از جهت حضرموت . و قلعه ٔ آنجا را نیز بهمین نام خوانند. صاحب ابرجة گوید: کوهی است بناحیه ٔ بغداد. (معجم البلدان ). || حب قلعه ایست از آن بلقیس
حبلغتنامه دهخداحب . [ ح َب ب ] (ع اِ) دانه . (دستوراللغة) (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن ). دان . حبة. ج ،حبوب ، حبان ، حبوبات . آنچه در ثمر بارز باشد و بی غلاف مثل گندم و جو. || تخم . بزر : مسکن دشمن تو بود و بُوَدهر زمینی کز او نروید حب . <p class="autho
فیلم بB movie, B feature, B pictureواژههای مصوب فرهنگستانفیلمهایی منطبق بر نظام تولید استودیویی که برای کسب سود بیشتر با بودجۀ کم در زمانی کوتاه و با موضوعات عامهپسند تولید میشوند
پساموج PP codaواژههای مصوب فرهنگستانآن بخش از موجهای P، ناشی از تبدیل موج P به S در میاناها یا بازتابهای چندباره یا پراکنش، که پس از موجهای اول ثبت میشوند
موج PP waveواژههای مصوب فرهنگستاننوعی موج لرزهای حجمی که در آن راستای ارتعاش ذرات با راستای انتشار آن یکی است
شیو pH تثبیتشدهimmobilized pH gradient, IPGواژههای مصوب فرهنگستاننوعی روش تمرکز همبار که در آن pH نواحی ژل از قبل تثبیت شده است
فشار آبایستاییبالاhigh hydrostatic pressure, HHPواژههای مصوب فرهنگستانفشار وارد بر مواد غذایی غوطهور در مایع برابر با چندصد مگاپاسکال
حبل حبللغتنامه دهخداحبل حبل . [ ح َ ب َ ح َ ب َ ] (ع اِ) کلمه ای است که عرب گوسفندان را بدان زجر کنند. رجوع به حبرحبر شود.
حبوننلغتنامه دهخداحبونن . [ ح َ / ح ِ ب َ ن َ ب َ ن َ ] (اِخ ) حاجب الکتاب آن را بر وزن فعولل دانسته . ابن قطاع آن را لغتی از حبوتن شمرده است . اجدع بن سالم گوید : و لحقتهم بالجزع جزع حبونن یطلبن ازوادا لأهل ملاع .و علة الج
حبونیلغتنامه دهخداحبونی . [ ح َ نا ] (اخ ) نام جایی است که ابن یحیی سمهری درباره ٔ آن چنین سروده است : خلیلی لاتستعجلا و تبینابوادی حبونی هل لهن زوال و لاتیأسا من رحمةاﷲ و اسألابوادی حبونی ان تهب شمال و لاتیاسا ان ترزقا أرجیةکعین المها اعناقهن
حبوننلغتنامه دهخداحبونن . [ ح َ / ح ِ ب َ ن َ ب َ ن َ ] (اِخ ) حاجب الکتاب آن را بر وزن فعولل دانسته . ابن قطاع آن را لغتی از حبوتن شمرده است . اجدع بن سالم گوید : و لحقتهم بالجزع جزع حبونن یطلبن ازوادا لأهل ملاع .و علة الج
حبونیلغتنامه دهخداحبونی . [ ح َ نا ] (اخ ) نام جایی است که ابن یحیی سمهری درباره ٔ آن چنین سروده است : خلیلی لاتستعجلا و تبینابوادی حبونی هل لهن زوال و لاتیأسا من رحمةاﷲ و اسألابوادی حبونی ان تهب شمال و لاتیاسا ان ترزقا أرجیةکعین المها اعناقهن
حبوه بستنلغتنامه دهخداحبوه بستن . [ ح ُب ْ وَ / وِ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) احتباک . (تاج المصادر). رجوع به احتباک شود.
حبوةلغتنامه دهخداحبوة. [ ح َب ْ وَ ] (ع مص ) حباء. بخشیدن بی پاداش و منت ، یا عام است . || بازداشتن از عطیة، و لغت از اضداد است . (منتهی الارب ).
حبوةلغتنامه دهخداحبوة. [ ح َب ْ وَ/ ح ِب ْ وَ / ح ُب ْ وَ ] (ع مص ، اِمص ) دهش . بخشش . بخشیدن . عطاء. دادن . || نوعی از نشستن و آن جامه را در خود پیچیده یا پشت و ساقین را به فوطه بسته نشستن است . || اسم است از احتباء. || (اِ
خانه صاحبلغتنامه دهخداخانه صاحب . [ ن َ / ن ِ ح ِ ](اِ مرکب ) صاحبخانه بلهجه ٔ مردم گیلان . خدای خانه .
خر صاحبلغتنامه دهخداخر صاحب . [ خ َ ح ِ ] (اِ مرکب ) صاحب خر. مالک خر. (یادداشت مؤلف ).- امثال :یا خر میمیره و یا خر صاحب . (یادداشت بخط مؤلف ).
حبحبلغتنامه دهخداحبحب . [ ح َ ح َ ] (ع اِ) رفتار نرم آب . جری الماء قلیلا. (اقرب الموارد). || لاغر و نزار از مرد وشتر. || به لغت اهل مکه ، هندوانه . شامیانه . بطیخ هندی . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). در حجاز و بخصوص در مکه ، خربزه . خیار (بطیخ ، قثاء). نوعی خیار چنبر بزرگ و زرد و نرم مانند خربزه ٔ ن
حصن مرحبلغتنامه دهخداحصن مرحب . [ ح ِ ن ِ م َ ح َ ] (اِخ ) نام یکی از قلاع خیبر. (امتاع الاسماع ج 1 ص 314).