خروهلغتنامه دهخداخروه . [ خ ُ ] (اِ) خروس که بعربی آنرا دیک گویند. (از برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری ) (از شرفنامه ٔ منیری ) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ) (از ناظم الاطباء). خروز. خرو. خروی . مرغ سحر. خره . (یادداشت بخط مؤلف ) : تو نزد همه چو ماکیانی ا
خروهلغتنامه دهخداخروه . [ خ ُرْ وِ ] (اِخ )دهی است از دهستان مایوان بخش حومه ٔ شهرستان قوچان ،واقع در چهل وسه هزارگزی جنوب باختری قوچان و پانزده هزارگزی جنوب باختری شوسه ٔ قدیمی قوچان به شیروان . کوهستانی و معتدل . آب آن از چشمه . محصول آن غلات و سیب زمینی و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه
خروعلغتنامه دهخداخروع . [ خ َ ] (ع ص ، اِ) زن فاجره . || زن که کوتاه شود از نرمی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب ).
خروعلغتنامه دهخداخروع . [ خ ِرْ وَ ] (ع اِ) هرچه کوتاه شود از گیاه بسبب سستی ساق . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب ). || بیدانجیر. (دهار) (مهذب الاسماء). طَمْرا. (یادداشت بخط مؤلف ). کَرْچَک .خواص طبی خروع : در اختیارات بدیعی آمده : خروع را بپارسی بیدانجی
خروعلغتنامه دهخداخروع . [ خ ُ ] (ع مص ) سست گردیدن . مصدر دیگری است برای «خرع » و «خراعة». (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد).
خروةلغتنامه دهخداخروة. [ خ ُرْ وَ ] (ع اِ) سوراخ . (ازمنتهی الارب ). منه : خروةالفأس ؛ سوراخ تبر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خُروات .
خروهکلغتنامه دهخداخروهک . [ خ ُ هََ ] (اِ) بُسَّد. مرجان . (برهان قاطع). مرجان نوشته اند همانا رعایت سرخی تاج خروه را کرده اند و آنرا خروهک نیز گویند و خروه بمعنی خروس است چنانکه گذشت ، مرجان عربی است . (از انجمن آرای ناصری ): وجنس (من البسد) یسمی خروهک ... و هو تشبیه لاصل البسدبقلنسوةالدیک .
خروههلغتنامه دهخداخروهه . [ خ ُ هََ / هَِ ] (اِ) گوشت پاره ٔ میان فرج زنان . (ازبرهان قاطع) (از آنندراج ). تلاق . بظر. (از ناظم الاطباء). چوچوله . (یادداشت بخط مؤلف ). خروسه . خروسک . || جانوری را گویند که صیادان بر کنار دام بندند تا جانوران دیگر فریب خورده د
خروههفرهنگ فارسی عمیدپرندهای که در کنار دام میبستند تا پرندگان دیگر به هوای او بر روی دام بنشینند و به دام بیفتند.
خروههفرهنگ فارسی معین(خُ هَ یا هِ) (اِ.) = خروسه . خروسک : جانوری است که صیادان کنار دام بندند تا جانوران دیگر فریب خورده در دام افتند؛ پایدام ، ملواح .
ذاللغتنامه دهخداذال . (ع اِ) خوج خروه . تاج خروس . خود خروه . عرف الدیک . و آن گوشتپاره ای سرخ است که بر سر خروس بود. فش خروس . (قاض یخان بدر محمد دهار).
ابوعلیلغتنامه دهخداابوعلی . [ اَ ع َ ] (اِخ ) صاحبی . در لغت نامه ٔ اسدی بیت ذیل از او شاهد کلمه ٔ حُودِ خروه آمده است :ای خواجه چرا جدا شدستی ز گروه چونان که ز جمع تره ها حُودِ خروه .
خروهکلغتنامه دهخداخروهک . [ خ ُ هََ ] (اِ) بُسَّد. مرجان . (برهان قاطع). مرجان نوشته اند همانا رعایت سرخی تاج خروه را کرده اند و آنرا خروهک نیز گویند و خروه بمعنی خروس است چنانکه گذشت ، مرجان عربی است . (از انجمن آرای ناصری ): وجنس (من البسد) یسمی خروهک ... و هو تشبیه لاصل البسدبقلنسوةالدیک .
خروههلغتنامه دهخداخروهه . [ خ ُ هََ / هَِ ] (اِ) گوشت پاره ٔ میان فرج زنان . (ازبرهان قاطع) (از آنندراج ). تلاق . بظر. (از ناظم الاطباء). چوچوله . (یادداشت بخط مؤلف ). خروسه . خروسک . || جانوری را گویند که صیادان بر کنار دام بندند تا جانوران دیگر فریب خورده د
خروههفرهنگ فارسی عمیدپرندهای که در کنار دام میبستند تا پرندگان دیگر به هوای او بر روی دام بنشینند و به دام بیفتند.
خودخروهلغتنامه دهخداخودخروه . [ خو خوَدْ / خُدْ ] (اِ مرکب ) خودخروس . تاج خروس . خودخروچ ، گوشت پاره ٔ سرخی که بر سر خروس است . (برهان قاطع). || گل بستان افروز. (برهان قاطع) (صحاح الفرس ) : ای خواجه چرا جدا شدستی ز گروه چونان که