خشملغتنامه دهخداخشم . [ خ َ ] (ع مص ) شکستن خیشوم کسی . (منتهی الارب ) (ازتاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب ). || مست کردن شراب کس را. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خشملغتنامه دهخداخشم . [ خ َ ] (اِ) غضب . خِشم || غصه . انفعال . خِشم . (ناظم الاطباء). رجوع به خِشم شود.
خشملغتنامه دهخداخشم . [ خ َ ] (ع اِ) علت بوی گرفتگی بینی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب ).
خشملغتنامه دهخداخشم . [ خ َ / خ ِ ] (اِ) غضب . (ناظم الاطباء). غیظ. قهر. سَخَط، مقابل خشنودی . (یادداشت بخط مؤلف ). وُروت . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) : صورت خشمت ار ز هیبت خویش ذره ای را بخاک بنمایدخاک دریا شود بسوزد
خصملغتنامه دهخداخصم . [خ َ ص ِ ] (ع ص ) سخت خصومت . ج ، خصمون . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب ).
خسملغتنامه دهخداخسم . [ خ ِ ] (اِ) جراحت . ریش . (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) .
خصیملغتنامه دهخداخصیم . [ خ َ ] (ع ص ) خصومت کننده . دشمن . ج ، خصماء، خصمان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ستیزه گر. پیکارکش . (یادداشت بخط مؤلف ) : خلق الانسان من نطفة فاذا هو خصیم مبین . (قرآن 4/16). او لم یر ا
خصملغتنامه دهخداخصم . [ خ َ ] (ع مص ) غلبه کردن در خصومت . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ).
خشماءلغتنامه دهخداخشماء. [ خ َ ] (ع ص ) مؤنث اَخشَم . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). زن فراخ بینی . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ). زنی که بینی وی از علتی بو گرفته باشد. || زنی که قوه ٔ شامه نداشته باشد. (از تاج العروس ) (منتهی الارب ) (از لسان العرب
خشماغیللغتنامه دهخداخشماغیل . [ خ َ ] (اِ مرکب ) نگاه از روی غضب و قهر و از گوشه ٔ چشم . (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || کج بینی . (ناظم الاطباء). || لوچ چشم . (ناظم الاطباء).
خشمگنلغتنامه دهخداخشمگن . [ خ َ /خ ِ گ ِ ] (ص مرکب ) غضبان . غضبناک . خشمگین . غضوب . خشمین . خشم آلود. غضب آلود. ساخط. (یادداشت بخط مؤلف ).
خشمگنیلغتنامه دهخداخشمگنی . [ خ َ / خ ِ گ ِ ] (حامص مرکب )عصبانیت . غضبناکی . خشمگینی . (یادداشت بخط مؤلف ).
غضبفرهنگ فارسی عمیدخشم گرفتن؛ خشم کردن بر کسی؛ خشمگینی؛ خشم.⟨ غضب راندن بر کسی: [قدیمی] خشم و تندی نشان دادن بر او.⟨ غضب کردن: (مصدر لازم) خشم گرفتن؛ خشمگین شدن.
خشم آلودیلغتنامه دهخداخشم آلودی . [ خ َ / خ ِ ] (حامص مرکب ) خشمناکی . عصبانیت . (یادداشت بخط مؤلف ).
خشم راندنلغتنامه دهخداخشم راندن . [ خ َ / خ ِ دَ ] (مص مرکب ) عصبانی شدن . غضب راندن . غیظ کردن : کامکاری کو چو خشم خویشتن راند بروم طوق زرین راکند در گردن قیصر درای . منوچهری .بحدی بر دشمنان خشم براند
خشم آمیزلغتنامه دهخداخشم آمیز. [ خ َ / خ ِ ] (ن مف مرکب ) عصبانی کننده . به غضب درآورنده . (یادداشت بخط مؤلف ). خشم آور.
خشم انگیزلغتنامه دهخداخشم انگیز. [ خ َ / خ ِ اَ ] (نف مرکب ) خشم آور. عصبانی کننده . غضبناک کننده . (یادداشت بخط مؤلف ).
خشم انگیزیلغتنامه دهخداخشم انگیزی . [ خ َ / خ ِ اَ] (حامص مرکب ) حال عصبانی کننده . حال غضبناک کننده .
دخشملغتنامه دهخدادخشم . [دَ ش َ / دُ ش ُ ] (ع ص ) سطبر درشت و سیاه و کوتاه بالا. || (اِخ ) نام مردی است . (منتهی الارب ).
پیوسته خشملغتنامه دهخداپیوسته خشم . [ پ َ / پ ِ وَ ت َ / ت ِ خ َ ] (ص مرکب ) آنکه همواره غضبناک بود: مغداد؛ بسیار خشم از مرد و زن ، یا پیوسته خشم . (منتهی الارب ).
زودخشملغتنامه دهخدازودخشم . [ خ َ ] (ص مرکب ) کم حوصله و کسی که بزودی متغیر شده و خشمناک گردد. (ناظم الاطباء). آنکه زود به خشم آید و افروخته گردد. (آنندراج ). زودغرس . حداد. زلق . تنگدل . کم حوصله . زمعی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : شتاب آورد زشت نیکو به چشم نه
شیرخشملغتنامه دهخداشیرخشم . [ خ َ ] (ص مرکب ) که چون شیر خشمگین است . سخت خشمگین و غضبناک . (یادداشت مؤلف ).
متخشملغتنامه دهخدامتخشم . [ م ُ ت َ خ َش ْ ش ِ ] (ع ص ) گوشت بوی گرفته . (آنندراج ). لحم متخشم ؛ گوشت مانده ٔ بوی گرفته . (ناظم الاطباء). و رجوع به تخشم شود. || بسیار مست . (اقرب الموارد).رجل متخشم ؛ مرد مست . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).