خطابلغتنامه دهخداخطاب . [ خ َطْ طا ] (اِخ ) ابن ابی القاسم قره حصاری . وی یکی از شراح کنزالدقائق عبداﷲبن احمد است که علاوه بر آن منظومه ٔ نسفی را نیز در دو جلد شرح کرده است . او بقرن هشتم هجری میزیست .
خطابلغتنامه دهخداخطاب . [ خ َطْ طا ] (اِخ ) نام او سلیمان ابی جعفربن ایمن کاتب خطاب بن ابی خطاب و از اهل دعوت و یکی از بلغای زبان عرب بود. (از الفهرست ابن الندیم ).
خطابلغتنامه دهخداخطاب . [ خ َطْ طا ] (ع ص ) متصرف در خطبه ، یعنی کسی که عارف به امر خطبه باشد و مشغول بدان و موقع آن در میان طرفین باشد. (از ناظم الاطباء) (از تاج العروس ).
خطابلغتنامه دهخداخطاب . [ خ َطْ طا] (اِخ ) ابن یوسف بن الانبازی قرطبی متوفی به 450 هَ . ق . از نویسندگانست و او راست : کتاب توشیح مختصر شرح الزاهر عبدالرحمن بن اسحاق . (یادداشت بخط مؤلف ).
خطابلغتنامه دهخداخطاب . [ خ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تکمران بخش شیروان شهرستان قوچان ، واقع در هیجده هزارگزی شمال باختری شیروان سر راه مالرو عمومی زیارت بقوری دربند. دارای 2890تن سکنه است . آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت ، مالدار
خِطَابفرهنگ واژگان قرآنکلام (و کلمه فصل الخطاب به معناي آن است که انسان قدرت تجزيه و تحليل يک کلام را داشته باشد ، و بتواند آن را تفکيک کند و حق آن را از باطلش جدا کند )
خطاب کردنلغتنامه دهخداخطاب کردن . [ خ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مکالمه کردن . رویاروی سخن گفتن . (ناظم الاطباء). || مورد حکم قرار دادن : بر خطاها مگر خدای نکردبا تو اندر خطاب خویش خطاب . ناصرخسرو. || حکم کردن : س
شیرین خطابلغتنامه دهخداشیرین خطاب . [ خ ِ ] (ص مرکب )شیرین سخن . شیرین بیان . (یادداشت مؤلف ) : ز بالای منبر چو گویا شودزبان خطیبان شیرین خطاب .سوزنی .رجوع به مترادفات کلمه شود.
فصل خطابلغتنامه دهخدافصل خطاب . [ ف َ ل ِ خ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فصل الخطاب . فرق بین حق و باطل : آن کو بملک و فصل خطاب و بحکم عدل امروز تا گذشته سلیمان سوا شده ست . ناصرخسرو. || کلام فصیح و بلیغ : و
صومعه ٔ خطابلغتنامه دهخداصومعه ٔ خطاب . [ ص َ م َ ع َ ی ِ خ َطْ طا ] (اِخ ) دهی است از دهستان ملایعقوب بخش مرکزی شهرستان سراب ، واقع در 14 هزارگزی جنوب خاوری سراب و 9 هزارگزی راه شوسه ٔ اردبیل . این ده کوهستانی و هوای آن معتدل است .
خطابتلغتنامه دهخداخطابت . [ خ َ / خ ِ ب َ ] (از ع ، اِمص ) املاء و تلفظ فارسی زبان است در کلمه ٔ «خطابه » که عربی است . رجوع به خطابه در این لغت نامه شود.
خطابخشلغتنامه دهخداخطابخش . [ خ َ ب َ ] (نف مرکب ) گناه بخش . (آنندراج ). بخشاینده ٔ جرم و گناه . آمرزنده . (ناظم الاطباء) : خداوند بخشنده ٔ دستگیرکریم خطابخش پوزش پذیر. سعدی .در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش حافظ قرابه کش شد و مفتی
خطابهلغتنامه دهخداخطابه . [ خ ِ ب َ ] (ع اِمص ) سخن رانی . کلامی بصورتی رسمی که در سر جمع بطول گویند. (یادداشت بخط مؤلف ). || فریب بوسیله ٔ زبان . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). گفتار از چیزهای مقنعه و معنی اقناع آنست که شنونده ، تعقل کند گفته را و آنرا تصدیق کند و هرچند آن تصدیق به برهان نباشد.
خطاب کردنلغتنامه دهخداخطاب کردن . [ خ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مکالمه کردن . رویاروی سخن گفتن . (ناظم الاطباء). || مورد حکم قرار دادن : بر خطاها مگر خدای نکردبا تو اندر خطاب خویش خطاب . ناصرخسرو. || حکم کردن : س
خطابتلغتنامه دهخداخطابت . [ خ َ / خ ِ ب َ ] (از ع ، اِمص ) املاء و تلفظ فارسی زبان است در کلمه ٔ «خطابه » که عربی است . رجوع به خطابه در این لغت نامه شود.
خطابخشلغتنامه دهخداخطابخش . [ خ َ ب َ ] (نف مرکب ) گناه بخش . (آنندراج ). بخشاینده ٔ جرم و گناه . آمرزنده . (ناظم الاطباء) : خداوند بخشنده ٔ دستگیرکریم خطابخش پوزش پذیر. سعدی .در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش حافظ قرابه کش شد و مفتی
حصن بنی خطابلغتنامه دهخداحصن بنی خطاب . [ ح ِ ن ِ ب َ خ َطْ طا ] (اِخ ) حصنی به اسپانیا. (حلل سندسیه ج 2 ص 160).
شیرین خطابلغتنامه دهخداشیرین خطاب . [ خ ِ ] (ص مرکب )شیرین سخن . شیرین بیان . (یادداشت مؤلف ) : ز بالای منبر چو گویا شودزبان خطیبان شیرین خطاب .سوزنی .رجوع به مترادفات کلمه شود.
فصل خطابلغتنامه دهخدافصل خطاب . [ ف َ ل ِ خ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فصل الخطاب . فرق بین حق و باطل : آن کو بملک و فصل خطاب و بحکم عدل امروز تا گذشته سلیمان سوا شده ست . ناصرخسرو. || کلام فصیح و بلیغ : و
فصل الخطابلغتنامه دهخدافصل الخطاب . [ ف َ لُل ْ خ ِ ] (ع اِ مرکب ) پیدا کردن . سخن . || جدا کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). || کلامی بلیغ که جدا کند حق را از باطل . (یادداشت مؤلف ). الفصل بین الحق و الباطل . (اقرب الموارد). هر کلامی که فصیح و روشن باشد و فرق کننده بود میان حق و
ابوخطابلغتنامه دهخداابوخطاب . [ اَ خ َطْ طا ] (اِخ ) ابن دحیةبن عمربن حسن بن جمیل الکلبی الذاتی [ شاید: دانی ؟ ] السبتی الاندلسی ، ملقب به ذوالنسبین . ادیب لغوی و محدث . مولد او اندلس به سال 587 هَ . ق . بود و وجه تلقیب او به ذوالنسبین آن است که از طرف مادر به ح