خلیشلغتنامه دهخداخلیش . [ خ َ ] (اِ) گل و لای درهم آمیخته ٔ چسبنده که پای بدشوار از آن جدا شود. (از انجمن آرای ناصری ) (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). || شور. آشوب . مشغله . (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). || گل چاه که چون پای در وی شود بسختی برآید. (یادداشت بخط مؤلف ). حماءة. لوش بن آب .
خلشلغتنامه دهخداخلش . [ خ َ ل ِ ] (اِمص ) عمل خلیدن .(از ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) : جانب دیگر خلش آغاز کردباز قزوینی فغانی ساز کرد. مولوی .|| فرورفتگی چیزی بجایی بنحوی که مجروح گرداند، مانند فرورفتگی خار بعضو آدمی . || ا
خلشفرهنگ فارسی عمیدفرورفتن چیزی نوکتیز در بدن یا چیز دیگر: ◻︎ جانب دیگر خلش آغاز کرد / باز قزوینی فغان را ساز کرد (مولوی: ۱۵۶).
خلاشلغتنامه دهخداخلاش . [ خ ِ ] (اِ) زمین پر گل و لای . || زمین که در آن آب و لای بهم آمیخته است . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). لجن . (یادداشت بخط مؤلف ). خلیش که آنرا چیچله و خلاب و غریقج نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ).
خلیسلغتنامه دهخداخلیس . [ خ َ] (ص ، اِ) بهم آمیخته . دو چیز درهم آمیخته و مختلط همچون مروارید و لعل . رجوع به خلیش شود. || میوه ٔ تر و خشک . || چوب تر و خشک . || ماش . برنج و امثال آن . || ریش دوموی . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ).
غلیژنلغتنامه دهخداغلیژن . [ غ َ ژَ] (اِ) لجن و گل و لای سیاهی باشد که در ته حوضها و جویها و تالابها بهم رسد و آن را خلان نیز گویند و با زای هوز هم آمده است . (برهان قاطع) (آنندراج ). رلژن .(فرهنگ جهانگیری ). غلیزن . غریزن . غریژن . غریرن . غریژنگ . غریغج . غریفژ. (برهان قاطع). خلیش <span class
لجنلغتنامه دهخدالجن . [ ل َ ج َ ] (اِ) لژن . (لغت نامه ٔ اسدی ). گل سیاه که در تک حوض و جوی و آبهای خفته پدید آید. گل سیاه یا مطلق گل . گل سیاه و تیره ٔ ته حوض و جوی آب و غیره . لوش . حماء. حمرَده . خلیش . حرمد. خرّه . خرّ. (سروری ). حال . غلیژن . لجم . (برهان ) : <br