خودفروشلغتنامه دهخداخودفروش . [ خوَدْ / خُدْ ف ُ ] (نف مرکب ) لاف زننده . گزاف گوینده . فخریه کننده . (ناظم الاطباء). متکبر. آنکه از خود بیجهت راضی است . خودنما : گفتیم ای خودفروش خود چه متاعی بگوگر بخری شبچراغ گر بفروشی خزف .
خودفروشفرهنگ فارسی عمید۱. = روسپی۲. [قدیمی] خودنما؛ خودستا؛ لافزن: ◻︎ بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بُوَد / خودفروشان را به کوی میفروشان راه نیست (حافظ: ۱۶۰).
خودفروشفرهنگ فارسی معین( ~. فُ) (ص فا.) آن که خود را در معرض استفادة شهوت دیگران قرار دهد و از این طریق کسب معاش کند، فاحشه ، روسپی .
خودفروشفرهنگ مترادف و متضاد۱. تنبهمزد، تنفروش، جنده، روسپی، فاحشه، کوچهقجری، قحبه، لکاته، بلایه، معروفه ۲. خودپرست، خودخواه، متکبر
خودفروشیلغتنامه دهخداخودفروشی . [ خوَدْ / خُدْ ف ُ ] (حامص مرکب ) خودنمایی . کبرنمایی . خودستایی . لاف زنندگی درباره ٔ خود : رها کن جنس هستی را بترک خودفروشی کن . سلمان ساوجی .این جا تن ضعیف و دل خسته می خ
خودفروشیفرهنگ فارسی عمید۱. خودفروش بودن؛ عمل خودفروش: ◻︎ بر بساط نکتهدانان خودفروشی شرط نیست / یا سخن دانستهگو ای مرد بخرد یا خموش (حافظ: ۵۷۸).۲. خودنمایی؛ خودستایی؛ لافزنی.
خودفروشیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اخلاقیات وشی، فحشا، روسپیگری، معصیت روسپی، زن بدکاره، فاحشه، قحبه، جنده، خودفروش، هرجایی، ◄ زن هرزه
خودفروشی کردنلغتنامه دهخداخودفروشی کردن . [خوَدْ / خُدْ ف ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تکبر کردن . بخودلاف زدن .درباره ٔ خود سخنان مدح آمیز گفتن . || فاحشگی کردن . خود را برای فحشا بدیگران فروختن .
خودفروشیلغتنامه دهخداخودفروشی . [ خوَدْ / خُدْ ف ُ ] (حامص مرکب ) خودنمایی . کبرنمایی . خودستایی . لاف زنندگی درباره ٔ خود : رها کن جنس هستی را بترک خودفروشی کن . سلمان ساوجی .این جا تن ضعیف و دل خسته می خ
خودفروشیفرهنگ فارسی عمید۱. خودفروش بودن؛ عمل خودفروش: ◻︎ بر بساط نکتهدانان خودفروشی شرط نیست / یا سخن دانستهگو ای مرد بخرد یا خموش (حافظ: ۵۷۸).۲. خودنمایی؛ خودستایی؛ لافزنی.
خودفروشیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اخلاقیات وشی، فحشا، روسپیگری، معصیت روسپی، زن بدکاره، فاحشه، قحبه، جنده، خودفروش، هرجایی، ◄ زن هرزه
خودفروشی کردنلغتنامه دهخداخودفروشی کردن . [خوَدْ / خُدْ ف ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تکبر کردن . بخودلاف زدن .درباره ٔ خود سخنان مدح آمیز گفتن . || فاحشگی کردن . خود را برای فحشا بدیگران فروختن .
خودفروشی کردنلغتنامه دهخداخودفروشی کردن . [خوَدْ / خُدْ ف ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تکبر کردن . بخودلاف زدن .درباره ٔ خود سخنان مدح آمیز گفتن . || فاحشگی کردن . خود را برای فحشا بدیگران فروختن .
خودفروشیلغتنامه دهخداخودفروشی . [ خوَدْ / خُدْ ف ُ ] (حامص مرکب ) خودنمایی . کبرنمایی . خودستایی . لاف زنندگی درباره ٔ خود : رها کن جنس هستی را بترک خودفروشی کن . سلمان ساوجی .این جا تن ضعیف و دل خسته می خ
خودفروشیفرهنگ فارسی عمید۱. خودفروش بودن؛ عمل خودفروش: ◻︎ بر بساط نکتهدانان خودفروشی شرط نیست / یا سخن دانستهگو ای مرد بخرد یا خموش (حافظ: ۵۷۸).۲. خودنمایی؛ خودستایی؛ لافزنی.
خودفروشیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اخلاقیات وشی، فحشا، روسپیگری، معصیت روسپی، زن بدکاره، فاحشه، قحبه، جنده، خودفروش، هرجایی، ◄ زن هرزه
نخودفروشلغتنامه دهخدانخودفروش . [ ن ُ خُدْ ف ُ ] (نف مرکب ) فروشنده ٔ نخود. فروشنده ٔ نخود برشته . نخودبریز : بت نخودفروشم که روی اوست چو مه ز خال اوست دلم در پی نخود سیه .سیفی (از آنندراج ).