دخلغتنامه دهخدادخ . [ دَ ] (ص ) نیکو را گویند. (جهانگیری ). خوب و نیکو. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). در زبان لوتره گویان زمان و مکان سوزنی به معنی نیکو مقابل زشت بوده است . (یادداشت مؤلف ) : همیشه تا که بود زیف زشت و دخ نیکوبلفظ لوتره گ
دخلغتنامه دهخدادخ . [ دُ ] (اِ) مخفف دختر است . (جهانگیری ) (برهان ). به معنی دخت است که مخفف دختر باشد. (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : در چمن دلبری سروقدی ماهرخ چون تو ندیده ست کس هیچ پریچهره دخ . شهاب الدین عبداﷲ (از جهانگیری
دیخلغتنامه دهخدادیخ . (ع اِ) خوشه ٔ خرما. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، دیخة. (از لسان العرب ).
دیخلغتنامه دهخدادیخ . [ دَ ] (ع مص ) خوار کردن کسی را [ واوی و یایی هر دو آمده است ] و مقهور ساختن . (از لسان العرب ).
ذیخلغتنامه دهخداذیخ . (ع اِ) گرگ . ذئب . || مرد دلیر. || اسپ نجیب نیکورفتار. || بزرگی . || بزرگسالی . || نام ستاره ای است سرخرنگ . || خوشه . || ذکر الضباع ؛ کفتار نر بسیارموی . نعثل . ج ، اَذیاخ ، ذیوخ ، ذَیَخَة : وَلدِت خلداً و ذیخاً فی تشتمه و بعده ٔ خزَراً
ضخلغتنامه دهخداضخ . [ ض َخ خ ] (ع اِ) اشک . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). || (اِمص ) امتداد بول . || پاشیدگی آب . (منتهی الارب ). || (مص ) چکیدن آب . (منتخب اللغات ). || شاشیدن . (منتهی الارب ). دیر شاشیدن . (منتخب اللغات ).
دخشملغتنامه دهخدادخشم . [دَ ش َ / دُ ش ُ ] (ع ص ) سطبر درشت و سیاه و کوتاه بالا. || (اِخ ) نام مردی است . (منتهی الارب ).
خم اندر خم داشتنلغتنامه دهخداخم اندر خم داشتن . [ خ َ اَ دَخ َ ت َ ] (مص مرکب ) مساوی و حریف بودن . (آنندراج ).
لوترهلغتنامه دهخدالوتره . [ ت َ رَ / رِ ] (اِ) لوترا. (جهانگیری ). لوتر. (برهان ) : همیشه تا که بودزیف زشت و دخ نیکوبه لفظ لوتره گویان یاوه گوی کرخ ز چرخ باد همه شغل دشمنان تو زیف ز بخت باد همه کار دوستان تو دخ .<p c
مدخنةلغتنامه دهخدامدخنة. [ م ُخ ِ ن َ / م ُ دَخ ْ خ ِ ن َ / م ُدْ دَ خ ِ ن َ ] (ع ص ) آتش دوددار . (ناظم الاطباء).
دخشملغتنامه دهخدادخشم . [دَ ش َ / دُ ش ُ ] (ع ص ) سطبر درشت و سیاه و کوتاه بالا. || (اِخ ) نام مردی است . (منتهی الارب ).
دخدرةلغتنامه دهخدادخدرة. [ دَ دَ رَ ] (ع مص ) زراندود کردن : دخدر القرط؛ زراندود کرد گوشواره را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
دخترعمهلغتنامه دهخدادخترعمه . [ دُ ت َ رِ ع َم ْ م َ / م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فرزند مادینه ٔ خواهر پدر. بنت عم . عمه قزی
دخمسینیلغتنامه دهخدادخمسینی . [ دُ خ َ ] (اِخ ) ابواحمد بکربن محمدبن حمدان بن غالب به این نسبت اشتهار یافته است . (انساب سمعانی ).
دخادخلغتنامه دهخدادخادخ . [ دُ دِ ] (ع ص ) کوتاه بالا. کوتاه قد: رجل دخادخ ؛ مرد کوتاه قد. (منتهی الارب ).
دخدخلغتنامه دهخدادخدخ . [ دَ دَ] (ع اِ) این کلمه در قصیده ای به قافیه ٔ «خ » در بیت ذیل از سوزنی آمده است و آنرا ممکن است وخدخ نیز خواند و اگر در مصراع دوم کلمه ٔ «بار» باشد شاید دخدخ به معنی شکافته و ترکیده و شکاف برداشته باشد و چون صورت تکریر است بمعنی شکافته شکافته و ترکیده ترکیده باشد و ک
دخدخلغتنامه دهخدادخدخ . [ دُ دُ ] (ع اِ صوت ) کلمه ای است که بدان مردم را خاموش گردانند و آنرا از کسی بازدارند. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). دخدوخ . (منتهی الارب ).
دخدخلغتنامه دهخدادخدخ . [ دُ دُ ] (ع ص ) دخادخ . (منتهی الارب ). کوتاه بالا. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).