درزنلغتنامه دهخدادرزن . [ دَ زَ ] (اِ) سوزن . (برهان ). ابرة. در اصل درززن بود به معنی درزبند به دو زای معجمه ، یک زای معجمه حذف کردند. (از غیاث ) (آنندراج ) : تهمت نهند بر من و معنیش کبر و بس خود در میان کار چو درزی و درزنند. سنائی .<
درزنلغتنامه دهخدادرزن . [ دَ زَ ] (نف مرکب ) درزننده . زننده ٔ در. کسی که حلقه بر در زند. (برهان ). آنکه در زند. کوبنده ٔ در. دق الباب کننده .
درزنلغتنامه دهخدادرزن .[ دَ زَ ] (اِ) دوازده عدد از چیزی . (یادداشت مرحوم دهخدا). در تداول امروز عرب زبانان نیز بهمین معنی بکار رود. دوجین . دوزن .
درجنلغتنامه دهخدادرجن . [ دَ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان ، واقع در 25هزارگزی جنوب خاوری مینودشت ، با 370 تن سکنه . آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span
درگزینلغتنامه دهخدادرگزین . [ دَ گ َ ] (اِخ ) درجزین . گویند نام شهر کوچکی است در اقلیم اعلم که یکی از نواحی همدان است و بین همدان و زنجان واقع شده و شهرکی بزرگ و آباد و منزه از منکرات است . (از معجم البلدان ). قصبه ای است از توابع همدان و در قدیم شهری بوده اکنون خراب است قدری از آن باقی مانده
پدرزنلغتنامه دهخداپدرزن . [ پ ِ دَ زَ ] (اِ مرکب ) خُسُر. (فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ). صِهر. خُسور. خُسوره . خُسرُو.
درزنانلغتنامه دهخدادرزنان . [ دَ رَ ] (اِ) ریسمانی که در سوزن کشند. (آنندراج ). آن رشته که در درزن کشند. (انجمن آرا، ذیل درز). و رجوع به درزمان شود. || نومید. (آنندراج از کشف ). || زن ترسایان . (آنندراج از کشف ).
درزندلغتنامه دهخدادرزند. [ دَ زَ ] (اِ) جای بسیار خون ریزش را گویند، اعم از جنگ گاه و مسلخ . (برهان ) (آنندراج ). جایی که در آن خون بسیار ریخته شود، خواه جنگ باشد و یا سلاخ خانه . (ناظم الاطباء).
درزنگریلغتنامه دهخدادرزنگری . [ دَ زَ گ َ ] (حامص مرکب ) سوزن گری . (یادداشت مرحوم دهخدا) : اگر روا باشد که با فقد غربال گری و درزنگری وجوب نماز آدینه ساقط باشد اگر شیعه گویند که با فقد امامی معصوم نماز آدینه ٔ فریضه بجماعت ساقط باشد با آن قیاس می باید کردن . (کتاب النقض
درزنگلانلغتنامه دهخدادرزنگلان . [ دَ زَ گ ُ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان طغرابجرد بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 55 هزارگزی خاور راه فرعی زرند به راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
خرزلغتنامه دهخداخرز. [ خ َ ] (ع مص ) دوختن درز موزه و جز آن . (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از منتهی الارب ) (از تاج المصادر بیهقی ) : برای آنکه خرازان گه خرزکنند از سبلت روباه درزن . خاقانی .ریسمان و سوزنی نی وقت خرزآنچن
خرازلغتنامه دهخداخراز. [ خ َرْ را ] (ع ص ) دوزنده ٔ درز موزه و جزآن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) : ای خردمند نارسیده بدان گرگ درنده کی بود خراز. سنائی .برای آنکه خرازان گه خرزکنند از سبلت روباه درزن . <p class="aut
سوزنفرهنگ فارسی عمید۱. میله فلزی کوچک نوکتیز که ته آن سوراخ دارد و برای دوختن پارچه یا چیز دیگر به کار میرود؛ درزن؛ دوزنه؛ دوزینه.۲. (پزشکی) [عامیانه] آمپول.۳. وسیلهای که با آن در تقاطعهای راهآهن مسیر حرکت قطار را عوض میکنند.⟨ سوزن زدن:۱. دوختن پارچه با دست و بهوسیلۀ نخ و سوزن؛ دوخت
عیوبلغتنامه دهخداعیوب . [ ع ُ ] (ع اِ) ج ِ عَیب . آهوها. عیب ها. نقص ها. رجوع به عیب شود : و کل امری ٔ یخفی علیه عیوبه . (تاریخ بیهقی ص 97).دوصد چندان عیوبت برشمارد. سعدی .زن خوش منش دلنشین تر که خوب <
درزدنلغتنامه دهخدادرزدن . [ دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) زدن . ضرب : ای خردمند هوش دار که خلق بس به اسداس در زدند اخماس . ناصرخسرو.به قندیل قدیمان در زدن سنگ به کالای یتیمان برزدن چنگ . نظامی .- <span clas
درزنانلغتنامه دهخدادرزنان . [ دَ رَ ] (اِ) ریسمانی که در سوزن کشند. (آنندراج ). آن رشته که در درزن کشند. (انجمن آرا، ذیل درز). و رجوع به درزمان شود. || نومید. (آنندراج از کشف ). || زن ترسایان . (آنندراج از کشف ).
درزندلغتنامه دهخدادرزند. [ دَ زَ ] (اِ) جای بسیار خون ریزش را گویند، اعم از جنگ گاه و مسلخ . (برهان ) (آنندراج ). جایی که در آن خون بسیار ریخته شود، خواه جنگ باشد و یا سلاخ خانه . (ناظم الاطباء).
درزنگریلغتنامه دهخدادرزنگری . [ دَ زَ گ َ ] (حامص مرکب ) سوزن گری . (یادداشت مرحوم دهخدا) : اگر روا باشد که با فقد غربال گری و درزنگری وجوب نماز آدینه ساقط باشد اگر شیعه گویند که با فقد امامی معصوم نماز آدینه ٔ فریضه بجماعت ساقط باشد با آن قیاس می باید کردن . (کتاب النقض
درزنگلانلغتنامه دهخدادرزنگلان . [ دَ زَ گ ُ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان طغرابجرد بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 55 هزارگزی خاور راه فرعی زرند به راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
زندرزنلغتنامه دهخدازندرزن . [ زَ دَ زَ ] (اِخ ) موضعی است بر کنار شهر نیشابور. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در معجم البلدان و حدود العالم نیامده . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
سراندرزنلغتنامه دهخداسراندرزن . [ س َ اَ دَ زَ ] (نف مرکب ) پنهان شونده از بیم : او چو شیری به یکی گوشه ٔ کشتی بنشست من سراندرزن و بیرون زن همچون روباه .انوری .
مادرزنلغتنامه دهخدامادرزن . [ دَ زَ ] (اِ مرکب ) مادر زوجه ٔ شخص و خس و خسره و خسرو و خش و خشو و خشامن و خشتامن . (ناظم الاطباء). صِهرَه ، مادرزن به فارسی خش است . (از منتهی الارب ) : یکی را زن صاحب جمال درگذشت و مادرزن فرتوت به علت کابین در خانه بماند. (گلستان ). نادیدن
پدرزنلغتنامه دهخداپدرزن . [ پ ِ دَ زَ ] (اِ مرکب ) خُسُر. (فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ). صِهر. خُسور. خُسوره . خُسرُو.