دلملغتنامه دهخدادلم . [ دُ ل َ ] (ع اِ) فیل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || از اعلام است . (از منتهی الارب ).
دلملغتنامه دهخدادلم . [ دُ ] (ع ص ) ج ِ أدلم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به أدلم شود. || ج ِ دَلماء. (ناظم الاطباء). رجوع به دلماء شود.
دلملغتنامه دهخدادلم . [ دَ ل َ ] (ع اِ) اندک فروهشتگی لب . (منتهی الارب ). || جانورکی است که به مار ماند و در حجاز می باشد و در شدت و قوت بدو مثل زنند و گویند: هو أشد من الدلم . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || قمری ، یانوعی از کبوتر صحرائی است به لغت اهل مصر. (منتهی الارب ). || از ا
دلملغتنامه دهخدادلم . [ دَ ل َ ] (ع مص )سخت سیاه شدن با تأنی و نرمی . || فروهشته شدن لب کسی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
دلملغتنامه دهخدادلم . [ دُ ل ُ ] (اِ) جوششی باشد با خارش که پوست را سیاه کند و آنرا به عربی شری گویند. (از برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). فارسی شری باشد، و آن جوشهای کوچک و بزرگ باشد مسطح که کمی به سرخی زند و در آن خارش و سوزش باشد، که بیشتر اوقات دفعةً و ناگهانی پدید آید، و گاه باشد که از
دیپلملغتنامه دهخدادیپلم . [ ل ُ] (فرانسوی ، اِ) دیپلوم و آن در اصل ابلاغی بود بر دو لوحه ٔ مومی یا بر ورقه ای که آن را لوله میکردند. امپراطوران روم به چاپارهادیپلومهایی میدادند که بر طبق آن مزایائی (از قبیل استفاده از اسب ) به آنان تعلق میگرفت . به همین جهت این لفظ در زبانهای اروپائی اطلاق میش
دیلملغتنامه دهخدادیلم . [ دَ ل َ ] (اِ)آهنی بقطر معلوم و درازی حدود یک گز یا کمی بیشتر که بدان دیوار و زمین و کوه سوراخ کنند و سنگ سنبند. (یادداشت دهخدا). میتین . طیل . اهرم . پشنگ . بارخیز.
دلمزةلغتنامه دهخدادلمزة. [ دَ م َ زَ ] (ع مص ) کلان کردن لقمه را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
دلمنلغتنامه دهخدادلمن . [ دُ م ِ ] (فرانسوی ، اِ) تخته سنگی که بطور افقی بر دو تخته سنگ عمودی گذارده باشند. (تاریخ ایران باستان ص 1908).
دلمسلغتنامه دهخدادلمس . [ دُ ل َ م ِ ] (ع اِ) سختی و بلا. (منتهی الارب ). داهیه . (اقرب الموارد). || سخت تاریکی . (منتهی الارب ). سخت ظلمت . (از اقرب الموارد).
دلمزةلغتنامه دهخدادلمزة. [ دَ م َ زَ ] (ع مص ) کلان کردن لقمه را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
دلمنلغتنامه دهخدادلمن . [ دُ م ِ ] (فرانسوی ، اِ) تخته سنگی که بطور افقی بر دو تخته سنگ عمودی گذارده باشند. (تاریخ ایران باستان ص 1908).
دلمسلغتنامه دهخدادلمس . [ دُ ل َ م ِ ] (ع اِ) سختی و بلا. (منتهی الارب ). داهیه . (اقرب الموارد). || سخت تاریکی . (منتهی الارب ). سخت ظلمت . (از اقرب الموارد).
خدلملغتنامه دهخداخدلم . [ خ ِ ل ِ ] (ع ص ) زن پرگوشت اعضا و باریک استخوان . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). خدلة. صاحب متن اللغة می گوید حرف «میم » در خدلم زائد است .
ادلملغتنامه دهخداادلم . [ اَ ل َ ] (ع ص ) سیاه ، از مردم و خر و جز آن . پوست سیاه . || مرد دراز و سیاه . (مهذب الاسماء). || مرد دراززنخ . (مهذب الاسماء). درازچانه . || بزرگ لب . مؤنث : دَلْماء. ج ، دُلم .