دیریابلغتنامه دهخدادیریاب . [ رْ ] (نف مرکب ) کندذهن . کودن . کورذهن . بلید. کندفهم . بطی ٔ الادراک . کند. مشکل فهم . دیرفهم . دیر دریابنده : کسی را که مغزش بود با شتاب فراوان سخن باشد و دیریاب . فردوسی .دل تیره ز اندیشه ٔ دیریاب <br
درآبلغتنامه دهخدادرآب . [ دَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش راور شهرستان کرمان ، در 34هزارگزی شمال باختری راور و هفت هزارگزی شمال راه فرعی راور به کوهبنان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
درآبلغتنامه دهخدادرآب . [ دَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه ، در 10هزارگزی جنوب کوزران و 2هزارگزی جنوب چلوی . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
درآبلغتنامه دهخدادرآب . [ دَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان حتکن بخش زرند شهرستان کرمان ، در 42هزارگزی شمال خاوری زرند. سر راه مالرو خانوک به زاور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
درآبلغتنامه دهخدادرآب . [ دَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان سیرچ بخش شهداد شهرستان کرمان ، در 66هزارگزی جنوب باختری شهداد. سر راه مال رو کرمان به سیرچ . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
درآبلغتنامه دهخدادرآب . [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه ، در 8500گزی جنوب خاوری مرزبانی و یک هزارگزی فیروزآباد. دامنه . سردسیر و دارای 200 تن سکنه . آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات ، توت
دیریابیلغتنامه دهخدادیریابی . [ رْ ](حامص مرکب ) صفت دیریاب . کم یابی . ندرت . شذوذ. || کندی . بلادت . دیرفهمی . رجوع به دیریاب شود.
دیریابیلغتنامه دهخدادیریابی . [ رْ ](حامص مرکب ) صفت دیریاب . کم یابی . ندرت . شذوذ. || کندی . بلادت . دیرفهمی . رجوع به دیریاب شود.