رایضفرهنگ فارسی عمید۱. رامکننده یا تربیتکنندۀ اسب یا جانور وحشی.۲. [مجاز] راهنما.۳. آنکه ریاضت میکشد؛ زاهد.
رایضلغتنامه دهخدارایض . [ ی ِ ] (ع ص ، اِ) رائض . رام و دست آموز. (ناظم الاطباء). رام . (آنندراج ) (منتهی الارب ). ج ، راضة، رُوّاض . (ناظم الاطباء). ج ، راضة، رواض ، رُوَّض ، رائضون . (از المنجد) : تو رایض من به خوشخرامی من توسن تو به بدلگامی . <p class="a
هرات رودلغتنامه دهخداهرات رود. [ هََ ] (اِخ ) در حبیب السیر نام هری رود همه جا به همین صورت ضبط شده است . رجوع به هری رود شود.
راذلغتنامه دهخداراذ. (اِ) از نامهایی که هندیان در تعبیر از صورت ارض بکار میبرند. (تحقیق ماللهند ص 114).
حرائثلغتنامه دهخداحرائث . [ ح َ ءِ ] (ع اِ) مکاسب . حَریثة یکی . و منه الحدیث : اخرجوا الی معایشکم و حرائثکم . || (ص ، اِ) شتران لاغرشده به سفر. (منتهی الارب ).
حراتلغتنامه دهخداحرات . [ ح ُرْ را ] (ع ص ، اِ) ج ِ حُرّة. (اقرب الموارد) : سیده ٔ والده ٔ سلطان مسعود و عمات وی با همگی اهل حرم و حرات از قلعه بزیر آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 7). امیر محمود برنشست و آنجا آمد و امیر محمد را بسیار بنو
رایضیلغتنامه دهخدارایضی . [ ی ِ ] (اِخ ) حماد الرایض . از اهل بصره بود و از حسن و ابن سیرین روایت کرد و بشربن حکم از وی روایت دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
رایضیلغتنامه دهخدارایضی . [ ی ِ ] (حامص ) عمل رایض . رایض بودن . تربیت کره اسب و جز آن : لیک اگر آن قوت بر وی عارضی است پس نصیحت کردن او را رایضی است . مولوی .|| (ص نسبی ) منسوب است به ریاضةالخیل (اسب داری ) و تربیت آن . (از اللباب
اعمی وشلغتنامه دهخدااعمی وش . [ اَ ما وَ ] (ص مرکب ) کورمانند؛ بسان کور. ماننده ٔ نابینا : توسن دلی و رایض تو قول لااله اعمی وشی و قائد تو شرع مصطفی .خاقانی .
خوش خرامیلغتنامه دهخداخوش خرامی . [خوَش ْ / خُش ْ خ ِ / خ َ / خ ُ ] (حامص مرکب ) خوش رفتاری . نیک رفتاری . (یادداشت مؤلف ). کش خرامی : تو رایض من به خوش خرامی من ت
توسن دللغتنامه دهخداتوسن دل . [ ت َ / تُو س َ دِ ] (ص مرکب ) سخت دل . که دلی ناآرام و پرخشونت دارد : توسن دلی و رایض تو، قول لااله اعمی وشی و قائد تو شرع مصطفی . خاقانی .رجوع به توسن و دیگر ترکیبهای آ
رایضیلغتنامه دهخدارایضی . [ ی ِ ] (اِخ ) حماد الرایض . از اهل بصره بود و از حسن و ابن سیرین روایت کرد و بشربن حکم از وی روایت دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
رایضیلغتنامه دهخدارایضی . [ ی ِ ] (حامص ) عمل رایض . رایض بودن . تربیت کره اسب و جز آن : لیک اگر آن قوت بر وی عارضی است پس نصیحت کردن او را رایضی است . مولوی .|| (ص نسبی ) منسوب است به ریاضةالخیل (اسب داری ) و تربیت آن . (از اللباب
خرایضلغتنامه دهخداخرایض .[ خ َ ی ِ ] (ع اِ) ج ِ خَریضَة. رجوع به «خریضة» در این لغت نامه شود. این کلمه را عربان «خرائض » آورند.
فرایضلغتنامه دهخدافرایض . [ ف َ ی ِ ] (ع اِ) فرائض . ج ِ فریضة. واجبات : جواب نامه ها بر این جمله داد که حدیث خانان ترکستان ، ازفرایض است به ایشان مکاتبت کردن . (تاریخ بیهقی ). ازفرایض احکام جهانداری آن است که به تلافی خللها... مبادرت شود. (کلیله و دمنه ). به شرایط خدمت
اصحاب فرایضلغتنامه دهخدااصحاب فرایض . [ اَ ب ِ ف َ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اصحاب فروض . در نزد اهل فرایض عبارت از ورثه ای هستندکه برای آنان در قرآن یا سنت یا اجماع سهام معینی فرض شده است . کذا فی الشریفی و غیره . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به فرایض و ارث شود. کسانی هستند که در ارث سهم