رخیدنلغتنامه دهخدارخیدن . [ رَ دَ ] (مص ) نفس کشیدن و نفس زدن بواسطه ٔ برداشتن و کشیدن بار گران و یا مشقت دیگر. (ناظم الاطباء) (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ). به معنی نفس زدن باشد برای حمل بار گران . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). نفس تند زدن از دویدن و بار داشتن . (از فرهنگ رشیدی ) (غیاث اللغات )
چرخیدنلغتنامه دهخداچرخیدن . [ چ َ دَ ] (مص ) چرخ زدن . گرد گردیدن . چون سنگ آسیا بدور خویش گشتن . مانند گردباد به گرد خویش درآمدن . گردیدن . بر یک جای گردیدن به گرد خویش . چرخ خوردن بدور خود یا بدور چیزی یا کسی . || رقصیدن . چرخ زدن از روی شوق و شعف . || راه رفتن بیهوده و بدون قصد.بی قصدی و کار
رخندهلغتنامه دهخدارخنده . [ رَ خ َ دَ / دِ ] (نف ) اسم فاعل از رخیدن به معنی تند نفس کشیدن . (یادداشت مؤلف ): رجل انوح ؛ مرد بسیار رخنده و بخیل که چون از او چیزی خواهند تنحنح کند. (منتهی الارب ). و رجوع به رخیدن شود.
انیحلغتنامه دهخداانیح . [ اَ ] (ع مص ) نالیدن . (تاج المصادر بیهقی ). رخیدن و دم برآوردن از مرض دمه و تاسه و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). انوح . (ناظم الاطباء). رجوع به انوح شود.
انوحلغتنامه دهخداانوح . [ اُ ](ع مص ) نالیدن . (تاج المصادر بیهقی ). رخیدن و دم برآوردن از مرض و دمه و تاسه و جز آن . (منتهی الارب ). انح . انیح . (ناظم الاطباء). رجوع به انح و انیح شود.
طحیرلغتنامه دهخداطحیر. [ طَ ] (ع اِ) نوعی از پیچاک شکم که در آن تنفس سخت باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). زحیر. (تاج المصادر بیهقی ). || (مص ) رخیدن . سخت دم زدن . طحار مثله فی الکل . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
زخیدنلغتنامه دهخدازخیدن . [ زَ دَ ] (مص ) ناله ٔ حزین کردن .در سنسکریت شوچ بمعنی مذکور هست و شین تبدیل به زاءو جیم تبدیل به خاء میشود. مولوی گوید : جانب تبریز آ از جهت شمس دین چند در این تیرگی همچو خسان میزخی .باقی مشتقات را هم شاعر میتواند استعمال کند. (فره
چرخیدنلغتنامه دهخداچرخیدن . [ چ َ دَ ] (مص ) چرخ زدن . گرد گردیدن . چون سنگ آسیا بدور خویش گشتن . مانند گردباد به گرد خویش درآمدن . گردیدن . بر یک جای گردیدن به گرد خویش . چرخ خوردن بدور خود یا بدور چیزی یا کسی . || رقصیدن . چرخ زدن از روی شوق و شعف . || راه رفتن بیهوده و بدون قصد.بی قصدی و کار
فرخیدنلغتنامه دهخدافرخیدن . [ ف َ دَ ] (مص )بر وزن و معنی رقصیدن . (آنندراج از اشتینگاس ). فرخسیدن . فرخشیدن . رجوع به فرخسیدن و فرخشیدن شود. || فرخویدن . فرخو کردن . رجوع به فرخویدن شود.