رشادلغتنامه دهخدارشاد. [ رَ ] (ع اِ) شب خیزک . تره تیزک . تره بند. (برهان ). سبزیی است که آنرا چاله و تره تیزک گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). تخم تره تیزک که آن را هالون گویند. (آنندراج ) (منتخب اللغات از غیاث اللغات ). سپندان . (مهذب الاسماء). به پارسی سپندان گویند و
رشادلغتنامه دهخدارشاد. [ رَ ] (ع اِمص ) راستی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). اهتداء. (اقرب الموارد) : جمعی از سادات را که پای از دایره ٔ رشاد و اقتصاد بیرون نهاده به انواع اغدار و انذار به جاده ٔ مستقیم آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص <span class="hl" dir="lt
رشادلغتنامه دهخدارشاد. [ رَ ] (ع مص ) رُشد. به راه شدن و راه راست یافتن . (ناظم الاطباء). به راه شدن . (منتهی الارب ). هدایت شدن . (از اقرب الموارد). راه راست یافتن . (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (مصادر اللغه زوزنی ). راه راست گرفتن . (تاج المصادر بیهقی )
پَرگَنۀ ریشهایrhizoid colonyواژههای مصوب فرهنگستانپَرگَنهای که رشتههای ضخیم و معدود ریشهمانند آن به طرف بیرون رشد میکنند
رسایدلغتنامه دهخدارساید. [ رَ ی ِ ] (اِ) ریم آهن ، که به ترکی دمیرپوخی و به عربی خبث الحدید گویند. (از شعوری ج 2 ص 4).
رصادلغتنامه دهخدارصاد. [ رَص ْ صا ] (ع ص ، اِ) شبگرد. || پاسبان شب در سپاه . || گیرنده ٔ باج راه . (از ناظم الاطباء). گیرنده ٔ باج . (فرهنگ فارسی معین ). راه بان . (یادداشت مؤلف ). راه وان . (مهذب الاسماء). || عالم به علم هیأت و رصدکننده . (ناظم الاطباء). رصدکننده . عالم هیأت . (فرهنگ فارس
رصادلغتنامه دهخدارصاد. [ رِ ] (ع اِ) ج ِ رَصْدَة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ِ رَصْدة، یک دفعه باران . (آنندراج ). رجوع به رَصْدة شود.
رشادةلغتنامه دهخدارشادة. [ رَ دَ ] (ع اِ) سنگ بزرگ . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). صخرة. (اقرب الموارد). || سنگی که پر کند کف دست را. ج ، رَشاد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
رشادیلغتنامه دهخدارشادی . [ رَ ] (ص نسبی ) منسوب است به رشاد که نسبت اجدادی است . (از لباب الانساب ).
رشادتلغتنامه دهخدارشادت . [ رَ دَ ] (از ع ، اِمص ) راستی . (ناظم الاطباء). به راه راست بودن . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). || قدرت و شجاعت و استعمال قدرت .(ناظم الاطباء). این صیغه را در لغت نیافتم و بر فرض وجود، معنیی که در تداول ما به آن می دهند یعنی دلیری و شجاعت و جسارت هیچ در این ماده نیس
خردل صحرائیلغتنامه دهخداخردل صحرائی . [ خ َ دَ ل ِ ص َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قچی . شبرق . رشاد بری . رجوع به رشاد بری شود.
ترخرلغتنامه دهخداترخر. [ ت َ رَ خ َ ] (اِ) نوعی از بدران باشد که ترب صحرایی است و تخم آنرا به یونانی قردمانا و قرطمانا گویند. (برهان ) (آنندراج ). رشاد برّی . خردل صحرایی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به رشاد بری شود.
شبخیزکلغتنامه دهخداشبخیزک . [ ش َ زَ ] (اِ مرکب ) تره تیزک .آن سبزیی است معروف که خورند و تره تندک نیز گویندش و به عربی رشاد خوانند و تخم آن را حب الرشاد. (برهان قاطع) (آنندراج ). تره تیزک . رشاد. (ناظم الاطباء).
رشادةلغتنامه دهخدارشادة. [ رَ دَ ] (ع اِ) سنگ بزرگ . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). صخرة. (اقرب الموارد). || سنگی که پر کند کف دست را. ج ، رَشاد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
رشادیلغتنامه دهخدارشادی . [ رَ ] (ص نسبی ) منسوب است به رشاد که نسبت اجدادی است . (از لباب الانساب ).
رشادتلغتنامه دهخدارشادت . [ رَ دَ ] (از ع ، اِمص ) راستی . (ناظم الاطباء). به راه راست بودن . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). || قدرت و شجاعت و استعمال قدرت .(ناظم الاطباء). این صیغه را در لغت نیافتم و بر فرض وجود، معنیی که در تداول ما به آن می دهند یعنی دلیری و شجاعت و جسارت هیچ در این ماده نیس
تازه کند ارشادلغتنامه دهخداتازه کند ارشاد. [ زَ ک َ دِ اَ ] (اِخ ) دهی از دهستان باراندوزچای بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه است که در 21000گزی جنوب خاوری ارومیه و 10هزارگزی خاور شوسه ٔ ارومیه بمهاباد واقع است . جلگه ومعتدل سالم است و <span
خرزاذبن دارشادلغتنامه دهخداخرزاذبن دارشاد. [ خ ُ ذُ ن ُ ] (اِخ ) وی منجم و حاسب و شاگرد سهل بن بشر یهودی بود و کتاب الموالید و کتاب الاختیارات از اوست . (از ابن الندیم ).
خرشادلغتنامه دهخداخرشاد. [ خ ُ ] (اِ) خرشا. آفتاب . خورشید. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) : گشته از فیض تابش خرشادکوه در سبز و بوم و بر آباد.روحانی (از فرهنگ جهانگیری ).
حب الرشادلغتنامه دهخداحب الرشاد. [ ح َب ْ بُرْ رَ ] (ع اِ مرکب ) دانه ٔسپندان . تخم سپندان . بزر سپندان . سپندان . (دستوراللغة). سپندانه . (مهذب الاسماء). حرف . (ضریر انطاکی ). حرف نبطی . تخم نوعی از جرجیر. تخم ترتیزک . سپندان دانه . (محمودبن عمر ربنجنی ). تخم اسفندان . شب خیزک . (حمداﷲ مستوفی ).