سبزگارلغتنامه دهخداسبزگار. [ س َ ] (ص مرکب ) سبزکار. برنگ سبز. سبزناک : زمرد بود گر چنین سبزگار خزان طلا را کند نوبهار. ملا (از آنندراج ).قبای معلم سبزگار دوخت بخیاطو مقراض محتاج نگشت ، جوهر آب را به وساطت حرارت بجرم نار رسانید. (سند
سبزارلغتنامه دهخداسبزار. [ س ِ ] (اِخ ) مخفف اسفزار. نام بلده ای است قریب بهرات و فراه . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). رجوع به حبیب السیر چ تهران ص 196 و 383 شود.
سبزگرلغتنامه دهخداسبزگر. [ س َ گ َ ] () صاحب آنندراج این کلمه را بعنوان لغت مستقلی آورده و نوشته است : بفتح کاف فارسی ، و سپس بی آنکه توضیحی در معنی آن بدهد این بیت فرخی را نقل کرده است : درخت سبزگر گویی زدیبا طیلسانستی جهان گویی همه پروشّی و پرپرنیانستی .ام
سبزپریلغتنامه دهخداسبزپری . [ س َ پ َ ] (اِ مرکب ) فصل ربیع را گویند که بهار است . (برهان ) (آنندراج ).
معلملغتنامه دهخدامعلم . [ م ُ ل َ ] (ع ص ) نقش دار و مخطط، چه عَلَم به معنی نقش و نشان است . (غیاث ) (آنندراج ). نگارکرده . نگارین . مطرز. منقش (جامه و جز آن ). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ز اشک ابر نیسانی به دیبا شاخ شد معلم ز بوی باد آذاری به عنبر شاخ شد مع
دوختنلغتنامه دهخدادوختن . [ ت َ ] (مص ) (مصدر دیگر یا حاصل مصدر آن دوزش و دوزندگی و مصدرمرخم آن دوخت است ). دوزیدن . پیوند دادن و متصل کردن پارچه های جامه و جز آن با سوزن و نخ بهم . (ناظم الاطباء) (از برهان ). خیاطة. (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). حوص . حیاصة. (تاج المصادر بیهقی ) خصف . (ترجمان