سخارفرهنگ فارسی عمیدگیاهی پرشاخ، تلخ، و بدبو که در طب قدیم برای تقویت معده و معالجۀ صرع و سکته به کار میرفت.
شخارلغتنامه دهخداشخار. [ ش َ ] (اِ) قلیا را گویند که صابون پزان به کار برند و بهترین وی آن است که از اشنان سازند و در وی خواص عجیبه بسیار است . (برهان ). اشخار. (جهانگیری ). قلیا باشد که صابون گران به کار برند. (فرهنگ سروری ). آنچه رنگ رزان و گازران به کار برند. به هندش سیاحی نامند. (شرفنامه
شخارفرهنگ فارسی عمیدقلیا که از اشنان گرفته میشود و در صابونپزی به کار میرود: ◻︎ از نمک رنگ او گرفته قرار / خاکش از گرد شور گشته شخار (عنصری: لغت فرس۱: شخار)، ◻︎ چه باید تو را سلسبیل و رحیق / چو خرسند گشتی به سرکه و شخار؟ (ناصرخسرو۱: ۲۸۰).
شخارفرهنگ فارسی معین(شَ) (اِ.) 1 - قلیایی که از اشنان گرفته می شود و در صابون پزی به کار می رود. 2 - نوشادر.
سخارهلغتنامه دهخداسخاره . [ س َ رَ ] (اِخ ) تیره ای از ایل اینانلو، از ایلات خمسه ٔ فارس . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 86).
خرندلغتنامه دهخداخرند. [ خ َ رَ ] (اِ)گیاهی باشد مانند اشنان که بدان هم رخت شویند و هم از آن اشخار و قلیا سازند. (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). گیاهی است بر شبه اشنان و بزبان دیگر شخار خوانندش . بوشکور گفت : تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد
بساسیریلغتنامه دهخدابساسیری . [ ب َ ] (اِخ ) ارسلان . نام یکی از امرای عباسی حاکم و از مردم بسا یا فسای فارس . مؤلف تاریخ گزیده در شرح حال القائم بامراﷲ آرد: در اول دولت او کار دیالمه سست شد و سلجوقیان خروج کردند و پادشاهی از دست دیلمیان و غزنویان بیرون بردند و تا رسیدن ایشان به بغداد در بغداد
سخارهلغتنامه دهخداسخاره . [ س َ رَ ] (اِخ ) تیره ای از ایل اینانلو، از ایلات خمسه ٔ فارس . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 86).
استسخارلغتنامه دهخدااستسخار. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) فسوس کردن . (منتهی الارب ). استهزاء. افسوس داشتن . و بوسیله ٔ با و من متعدی شود.