سفارتلغتنامه دهخداسفارت . [ س َ رَ ] (ع مص ، اِمص ) رسالت و پیغمبری . (غیاث ). رسالت و پیغمبری و میانجیگری . (آنندراج ). پیغام . (دهار). رسالة. (مهذب الاسماء). صلح کردن میان قوم و میانجی گری نمودن : این قاضی شغلها و سفارتهای با نام کرده است و در هر یکی از آن مناصحت و دی
سفارتفرهنگ فارسی عمید۱. (سیاسی) سفارتخانه.۲. (سیاسی) شغل و وظیفۀ سفیر که از جانب یک دولت به پایتخت دولت دیگر میرود.۳. (اسم مصدر) [قدیمی] میانجیگری کردن؛ اصلاح کردن امور میان مردم؛ واسطۀ صلح بودن.
صفاردلغتنامه دهخداصفارد. [ ] (اِخ ) موضعی است که بعض اسیران اورشلیم در آنجا بودند. (عوبدیا: 20). و بعضی برآنند که آن ساردس می باشد و دیگران آن را صرفه و عده ای آن را از بلاد اسپانیا می دانند. (قاموس کتاب مقدس ).
نائب سفارتلغتنامه دهخدانائب سفارت . [ ءِ ب ِ س ِ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) دبیر. کارمند سفارتخانه که مانند وزیر مختار وسفیرکبیر دارای مصونیت سیاسی است و در غیاب آنها میتواند کاردار (شارژدافر) بشود. (فرهنگستان ایران ).
سفارتخانهلغتنامه دهخداسفارتخانه . [ س َ رَ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) خانه ای که در آن هیئت سفارت به اجرای امور سیاسی مربوط بکشور خویش مشغول گردند. (فرهنگ فارسی معین ). محل جمع شدن نماینده ٔ خارجی . مرکز سیاست کشوری .
سفارتخانهفرهنگ فارسی عمیدخانهای که سفیر و کارمندانش در آنجا به امور سیاسی مربوط به خود اشتغال دارند؛ جای سفیر.
سفارتخانهفرهنگ فارسی معین(س رَ. نَ یا نِ) [ ع - فا. ] (اِمر.) محلی که در آن سفیر و کارمندانش به اجرای امور سیاسی مربوط به کشور خویش مشغول هستند، کنسولگری .
سفارتخانهلغتنامه دهخداسفارتخانه . [ س َ رَ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) خانه ای که در آن هیئت سفارت به اجرای امور سیاسی مربوط بکشور خویش مشغول گردند. (فرهنگ فارسی معین ). محل جمع شدن نماینده ٔ خارجی . مرکز سیاست کشوری .
سفارتخانهفرهنگ فارسی عمیدخانهای که سفیر و کارمندانش در آنجا به امور سیاسی مربوط به خود اشتغال دارند؛ جای سفیر.
نائب سفارتلغتنامه دهخدانائب سفارت . [ ءِ ب ِ س ِ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) دبیر. کارمند سفارتخانه که مانند وزیر مختار وسفیرکبیر دارای مصونیت سیاسی است و در غیاب آنها میتواند کاردار (شارژدافر) بشود. (فرهنگستان ایران ).
نایب سفارتلغتنامه دهخدانایب سفارت . [ ی ِ ب ِ س ِ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دبیر سفارت . (از لغات فرهنگستان ).