سلیطلغتنامه دهخداسلیط. [ س َ ] (معرب ، اِ)بلغت یونانی روغن زیتون را گویند. (برهان ). روغن زیتون و روغن کنجد و هر روغن که از حبوب گیرند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن شود. || (ع ص ) تیز وتند از هر چیزی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || درشت .
سلتلغتنامه دهخداسلت . [ س َ ](ع مص ) برآوردن روده را بدست . || از بن بریدن بینی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بینی بریدن بشمشیر. (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد). || ستردن موی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || دور کردن زن دست بند حنا را از دست . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بریدن چ
سلتلغتنامه دهخداسلت . [ س ِ ] (اِخ ) کلت . قومی از اصل هند و اروپایی (هند و ژرمانی ). که مهاجرتهای عمده ٔ ایشان بازمنه ٔ قبل تاریخ میرسد. این قوم نخست اروپای مرکزی و سپس گل ، اسپانیا و جزایر بریتانیا را اشغال کرد و عاقبت رومیان آنان را مستهلک ساختند. در برتانی نواحی گال و آیرلند نمونه ٔ نژاد
سلتلغتنامه دهخداسلت . [ س ُ ] (ع اِ) جو یا جو بی پوست یا نوعی از آن یا همان جو ترش است و قیل نوعی از گندم و اول صحیح تر است . (منتهی الارب )(آنندراج ) (اقرب الموارد). جو برهنه . (الفاظ الادویه ). جو که غله ٔ معروف است . (غیاث ). نوعی از حبوب که او را به پارسی جو برهنه گویند و به زابلی جوگندم
سلطلغتنامه دهخداسلط. [ س َ ] (ع ص ) درشت . || زبان دراز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). زبان طویل . (ناظم الاطباء). || مرد زبان دراز. (ناظم الاطباء).
سلیطهلغتنامه دهخداسلیطه . [ س َ طَ ] (ع ص ) زن دراززبان . (منتهی الارب )(زمخشری ) (دهار). زن هرزه چانه و زبان دراز. (آنندراج ). چیره بر شوی . (یادداشت مؤلف ). زن غوغایی و فتنه انگیز و زبان دراز و چغاز. (ناظم الاطباء) : این شوی کش سلیطه هر روزی بنگر که چگونه روی
سلیطهدیکشنری فارسی به انگلیسیfishwife, gypsy, harpy, hellcat, hussy, shrewish, slut, termagant, virago, vixen
حدابلغتنامه دهخداحداب . [ ح ِ ] (اِخ ) موضعی است به حزن بنی یربوع و یوم حداب ، نام جنگی است عرب را بدانجای میان قبیله ٔ بکربن وائل با بنی سلیط. (معجم البلدان ).
ذهیللغتنامه دهخداذهیل . [ ذُ هََ ] (اِخ ) ابن عطیة و ذهیل بن عوف بن شماخ الظهری التابعی . عن ابی هریرة روی سهیل بن صالح عن سلیط عنه قاله ابن حبان . (تاج العروس ).
زباءلغتنامه دهخدازباء. [ زَب ْ با ] (اِخ ) آبی است مر بنی سلیط را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آبی است از آن بنی سلیطبن یربوع . و در لسان العرب آمده : شعبه ٔ آبی است متعلق به بنی کلیب . غسان سلیطی در هجو جریر گوید:اما کلیب ُ فان اللوم حالفهاما سال فی حفلة الزباء وادیها. <p class="a
سلیطهلغتنامه دهخداسلیطه . [ س َ طَ ] (ع ص ) زن دراززبان . (منتهی الارب )(زمخشری ) (دهار). زن هرزه چانه و زبان دراز. (آنندراج ). چیره بر شوی . (یادداشت مؤلف ). زن غوغایی و فتنه انگیز و زبان دراز و چغاز. (ناظم الاطباء) : این شوی کش سلیطه هر روزی بنگر که چگونه روی
سلیطه گریلغتنامه دهخداسلیطه گری . [ س َ طَ / طِ گ َ ] (حامص مرکب ) زبان درازی . بدزبانی . همچون زنان سلیطه . (فرهنگ فارسی معین ).
سلیطهدیکشنری فارسی به انگلیسیfishwife, gypsy, harpy, hellcat, hussy, shrewish, slut, termagant, virago, vixen
ابوسلیطلغتنامه دهخداابوسلیط. [ اَ س َ ] (اِخ ) انصاری بدری . صحابی است از بنی نجّار و نام او سبره یا اسیره و یا اسید و پدر او عمرو است .
وادی سلیطلغتنامه دهخداوادی سلیط. [ ی ِ س َ ] (اِخ ) موضعی است در اندلس که در آنجا نبرد بزرگی بین سلطان محمدبن عبدالرحمن امیر اموی اندلسی و دشمنانش در گرفت و آن از جنگهای مهم بی سابقه ٔ اندلس بوده است .عباس فرناس درباره ٔ آن چنین آورده است : فمن اَجله یوم الثلاثاء غزوة<b
ام سلیطلغتنامه دهخداام سلیط. [ اُم ْ م ِ س َ ] (اِخ ) از زنان معاصر پیغمبر اسلام بوده است . رجوع به امتاع الاسماع ج 1 شود.
ام السلیطلغتنامه دهخداام السلیط. [ اُم ْ مُس ْ س َ ] (اِخ ) دهی است در یمن . (از تاج العروس ) (از معجم البلدان ). و رجوع به معجم البلدان شود.
تسلیطلغتنامه دهخداتسلیط. [ ت َ ] (ع مص ) برگماشتن . (زوزنی ) (از ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ) (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). برگماشتن کسی را بر کسی . (آنندراج ). || چیره گردانیدن کسی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || روان کردن حکم و قدرت را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). قوت و قهر داد