شادیلغتنامه دهخداشادی . (حامص ) شادمانی . خوشحالی . بهج . بهجت . استبهاج . بشاشت . مسرت . نشاط. طرب . ارتیاح . وجد. انبساط. سرور. فرح . سراء. (ترجمان القرآن ). مرحان . (منتهی الارب ). خوشدلی . شادمانی . رامش . مقابل اندوه و غم . مقابل سوگ . مقابل تیمار. کروز. کروژ : <b
شادیلغتنامه دهخداشادی . (اِخ ) ملقب به فراش . نام یکی از دلیران اسفزار، از معتمدان ملک قطب الدین اسفزاری (پسر ملک فخرالدین کرت از آل کرت ). رجوع به روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ص 491 شود.
شادیلغتنامه دهخداشادی . (اِخ ) ملقب به سپرباز، نام یکی از کسانی است که در توطئه ٔ فرزندان امیر مبارزالدین محمد علیه پدرش شرکت داشتند و چشم امیر مبارزالدین محمد را میل کشیدند. رجوع به روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ص 195 شود.
شادیلغتنامه دهخداشادی . (اِخ ) (هزاره ٔ...) نام طایفه ای است . رجوع به هزاره ٔ شادی و تاریخ گزیده ص 666 و 667 و 669 شود.
شادیلغتنامه دهخداشادی . (اِخ ) ابن ایوب . پدر خاندان سلاطین ایوبی . جد ملوک مصر پدر نجم الدین ایوب که آل ایوب به وی منسوبند. وی از اعاظم اعیان اکراد بود و نسبش بقول بعضی از مورخان به عدنان میرسد و درزمان سلطان مسعود سلجوقی یکی از نواب مسعود که مجاهدالدین نیکروز نام داشت او را کوتوال قلعه ٔ تک
سایهپسندshade tolerant, shade demandingواژههای مصوب فرهنگستانویژگی گیاهی که قادر به رقابت زیستی در سایه است
سایه 2shade 1واژههای مصوب فرهنگستان1. رنگ حاصل از اختلاط یک رنگدانه یا رَزانۀ سیاه یا هر فام تیره با رنگدانه یا رَزانۀ دیگر 2. عمق رنگ 3. یک فام مشخص یا گونهای که تفاوتی اندک با آن دارد متـ . فامسایه
درخت نورپسندshade intolerant treeواژههای مصوب فرهنگستاندرختی که برای رقابت زیستی به نور کافی نیاز دارد
شادیابلغتنامه دهخداشادیاب . [ شادْ ] (اِخ ) دیهی است از دهستان کاشمر، بخش بردسکن از شهرستان کاشمر، واقع در 24 هزارگزی جنوب باختری بردسکن و 2 هزارگزی جنوب مالرو عمومی نیگنان بردسکن . جلگه ای و آب و هوای آن معتدل ، سکنه ٔ آن <spa
شادیاخلغتنامه دهخداشادیاخ . [ شادْ ] (اِخ ) قریه ای از قریه های بلخ ، (معجم البلدان ). در انساب سمعانی نام این قریه شادخ ذکر شده و چنین آمده است که در چهار فرسنگی بلخ واقع است و نسبت به آن شادیاخی است . رجوع به شادخی و شادیاخی شود.
شادیاخیلغتنامه دهخداشادیاخی . [ شادْ ] (اِخ ) حسن بن علی بن قاسم بن عبد... شادیاخی ، مکنی به ابوعلی از مردم نیشابور بود. از اسحاق بن ابراهیم حنظلی و محمدبن رافع حدیث شنید و ابوعبداﷲبن دینار و یحیی بن منصور قاضی از او روایت کرده اند. (از انساب سمعانی ).
شادیاخیلغتنامه دهخداشادیاخی . [ شادْ ] (اِخ ) شاه بن احمدبن عبداﷲ شادیاخی صوفی ، مکنی به ابوبکر ازمردمان نیکوکار و دیندار و از مختصان به خدمت ابوالقاسم قشیری بود و از ابوحفص عمربن احمدبن مسرور و ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن قشیری و دیگران حدیث شنیدو ابوالحسین عبدالغافربن اسماعیل فارسی از او حدیث
ورشادیواژهنامه آزادانسان شاد، همراه با شادی، کنار شادی... واژه ای پارسی است که از ترکیب دو کلمۀ وَر+شادی تشکیل شده است. وَر به معنی کنار است. (محلی؛ پیشنهاد کاربران) کنار شادی، همراه خوشحالی. واژۀ مرکب از وَر (کنار) و شادی.
شادی دهلغتنامه دهخداشادی ده . [ دِه ْ ] (نف مرکب ) نعت از شادی دادن . شادی دهنده . شادان بخش : کار امروز بتر گشت که نومید شدم ازتو ای کودک شادی ده اندوه ستان .فرخی .
شادی آوردنلغتنامه دهخداشادی آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) تولید شادی کردن . ایجاد طرب کردن : بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد. حافظ. || شادی کردن : گر بی تو شادی آرم هرگز مباد شادی <
شادی بردنلغتنامه دهخداشادی بردن . [ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) شاد بودن . شاد شدن : گر در دهان دشمن و گر در کمند شیرشادی برد ز کار کسی کاشنای تست .سعدی (غزلیات ).
شادی بخشلغتنامه دهخداشادی بخش . [ ب َ ] (نف مرکب ) بخشنده ٔ شادی . شاد کننده . مفرح : شادی بخش دلهای حزین .
شادی کردنلغتنامه دهخداشادی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) استبشار. (ترجمان القرآن ). تفریح . مسرت نمودن . ابهاج : قارون نکرد شادی چندان به نعمتش کز بهر ایر خواجه کنی تو همی کروز. منجیک .کرا بانگ و نامش شود زیر خاک چه شادی کند خیره بر
خراشادیلغتنامه دهخداخراشادی . [ خ َ ] (اِخ ) دهی است از بخش هشت آب شهرستان زابل . واقع در 2هزارگزی باختری بنجار و دوهزارگزی راه مارو زابل به افضل آباد. این ناحیه در جلگه واقع با آب و هوای گرم و 295 تن سکنه ٔ فارسی و بلوچی زبان .
ناشادیلغتنامه دهخداناشادی . (حامص مرکب ) غمگینی .(ناظم الاطباء). اندوهناکی . شاد نبودن . افسردگی . غمناک بودن . نژند و غمین بودن . || ناخشنودی . آزردگی . (ناظم الاطباء). ملالت . رنجیدگی . عدم رضایت .
چشم شادیلغتنامه دهخداچشم شادی . [ چ َ / چ ِ م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چشمی که از شوق و آرزوی خبری در پریدن باشد. (آنندراج ) : مگر می آید امشب گلعذارم که همچون چشم شادی بیقرارم . مفیدبلخی (از آنندراج ).</p
رشادیلغتنامه دهخدارشادی . [ رَ ] (ص نسبی ) منسوب است به رشاد که نسبت اجدادی است . (از لباب الانساب ).
گیوه گشادیلغتنامه دهخداگیوه گشادی . [ گی وَ / وِ گ ُ ] (حامص مرکب ) تنبلی و کاهلی . (یادداشت مؤلف ). گل گیوه گشادی .