شالنگیلغتنامه دهخداشالنگی . [ ل َ ] (ص نسبی ) منسوب به شالنگ . ریسمان تابنده و موتاب را گویند و آن شخصی باشد که بجهت خیمه و امثال آن ریسمان بتابد. (برهان قاطع). ریسمان تاب . (فرهنگ جهانگیری ) : آه کز استیلای نفس شالهنگ همچو شالنگی است واپس رفتنم . <p class="a
شالنگیفرهنگ فارسی عمیدموتاب؛ ریسمانتاب: ◻︎ وه کز استیلای نفس شالهنگ / همچو شالنگیست واپس رفتنم (غضائری: لغتنامه: شالنگی).
شالنگیفرهنگ فارسی معین(لَ) (ص نسب . اِمر.) موتاب ، ریسمان - تاب ، کسی که ریسمان جهت خیمه و مانند آن تابد.
شالنگلغتنامه دهخداشالنگ . [ ل َ ] (اِ) شتالنگ . (مؤید الفضلاء). آنچه بعوض فوت شده ٔ چیز دیگر از کسی بگیرند. بهندی آن را «گهی » و در اردو «واند» گویند. (از غیاث اللغات ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). تاوان . غرامت . || برجستن پیاده ٔ شاطران . (آنندراج ). برجستگی و فروجستگی شاطران و پیاده روان
شالینگ چاللغتنامه دهخداشالینگ چال . (اِخ ) دهی از بخش بندپی شهرستان بابل . دارای 220 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آن مختصر غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شهلنگلغتنامه دهخداشهلنگ . [ ش َ ل َ ] (اِ) ریسمان تاب را گویند و آن شخصی است که ریسمان و طناب و خیمه و امثال آن می تابد، و بعربی لواف گویند. (برهان ). شالنگی . (رشیدی ) (یادداشت مؤلف ). رجوع به شالنگی شود.
لوافلغتنامه دهخدالواف . [ ل َوْ وا ] (ع ص ) گستردنی زلیه ساز. (منتهی الارب ). لباف (در تداول عامه ٔ فارسی زبانان ). جوال باف . پاتاوه باف . پلاس باف . (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب ). پای تابه فروش . (مهذب الاسماء). صاحب آنندراج گوید: کسی که ریسمان و جدار (؟) و کره (؟) و غیره سازد و ای
رسن تابلغتنامه دهخدارسن تاب . [ رَ س َ ] (نف مرکب ) رسن تابنده . رسن گر. حبال . (یادداشت مؤلف ). کسی که ریسمان می تابد. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ص 3). آنکه ریسمان تابد. طناب باف . تابنده ٔ ریسمان . (فرهنگ فارسی معین ).شالنگ