شخملغتنامه دهخداشخم . [ ش ُ ] (اِ) در اصطلاح کشاورزی عبارت است از برگرداندن زمین و حاضر کردن آن بوسیله ٔ ادوات مختلف برای زراعت و مقصود از این عمل که اساس زراعت محسوب میشود اولاً سست کردن زمین و ثانیاً برطرف کردن گیاه و ریشه های بی مصرفی است که مانع نمو زراعت میشود و سرانجام از بین بردن حیوا
شخملغتنامه دهخداشخم . [ ش ُ خ ُ ] (ع ص ) بنددارندگان بینی از بوی خوش یا ناخوش . (منتهی الارب ). کسانی که بینی آنها از بوی بد یا بوی خوش بند آمده باشد. (از اقرب الموارد).
شخمفرهنگ فارسی عمیدخراشی که برای زراعت با گاوآهن یا تراکتور در زمین ایجاد میکنند؛ شیار.⟨ شخم زدن (کردن): (مصدر متعدی) (کشاورزی) شیار کردن زمین برای کاشتن تخم.
شخم کلشیلغتنامه دهخداشخم کلشی . [ ش ُ م ِ ک ُ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شخمی که بدان کلش را از زمین برآرند. (یادداشت مؤلف ).
شخم زدنلغتنامه دهخداشخم زدن . [ ش ُ زَ دَ] (مص مرکب ) شدیاریدن . شیاریدن . شیار کردن زمین برای پاشیدن بزر. (یادداشت مؤلف ). کندن زمین برای تخم ریزی . (فرهنگ نظام ). و رجوع به شخم و شخم کردن شود.
شخمانلغتنامه دهخداشخمان . [ ش ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. دارای 200 تن سکنه . آب آن از چاه و محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
شخملولغتنامه دهخداشخملو. [ ش ِ] (اِخ ) دهی از دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر. دارای 7 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ سلین چای و محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شخملولغتنامه دهخداشخملو. [ ش ِ] (اِخ ) دهی از دهستان لوزوم دل بخش ورزقان شهرستان اهر، دارای 487 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
ploughedدیکشنری انگلیسی به فارسیشخم زده شده، شخم زدن، شخم کردن، شیار کردن، باسختی جلو رفتن، برف روفتن، خیش زدن، خیش کشیدن
شخم کلشیلغتنامه دهخداشخم کلشی . [ ش ُ م ِ ک ُ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شخمی که بدان کلش را از زمین برآرند. (یادداشت مؤلف ).
شخم زدنلغتنامه دهخداشخم زدن . [ ش ُ زَ دَ] (مص مرکب ) شدیاریدن . شیاریدن . شیار کردن زمین برای پاشیدن بزر. (یادداشت مؤلف ). کندن زمین برای تخم ریزی . (فرهنگ نظام ). و رجوع به شخم و شخم کردن شود.
شخم کردنلغتنامه دهخداشخم کردن . [ ش ُ ک َ دَ ] (مص مرکب )شیار کردن . (برهان ). کندن زمین برای تخم ریزی . (فرهنگ نظام ). شکافتن زمین به درازا و جز آن با گاوآهن یابا بیل و امثال آن . و رجوع به شخم و شخم زدن شود.
شخمانلغتنامه دهخداشخمان . [ ش ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. دارای 200 تن سکنه . آب آن از چاه و محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
شخملولغتنامه دهخداشخملو. [ ش ِ] (اِخ ) دهی از دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر. دارای 7 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ سلین چای و محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
اشخملغتنامه دهخدااشخم . [ اَ خ َ ] (ع ص ) روض اشخم ؛ مرغزار بی گیاه . || شعر اشخم ؛ موی سپید. || حمار اشخم ؛ خر دیزه رنگ و آن نیک سیاه بودن روی و پتفوز آن است نسبت به رنگ سایر بدن وی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || عام اشخم ؛سال بی بارندگی و بی گیاه . || اشخم الرأس ؛ الذی علا بیاض رأسه