شخیصلغتنامه دهخداشخیص . [ ش َ ] (اِ) اسم فارسی عصفوری است کوچک و خوش آواز.(فهرست مخزن الادویه ). شاید مصحف شخش و شخیش باشد.
شخیصلغتنامه دهخداشخیص . [ ش َ ] (ع ص ) تناور. (از منتهی الارب ). جسیم .(اقرب الموارد). بزرگ کالبد. (مهذب الاسماء). || مهتر. (منتهی الارب ). آقا. (از اقرب الموارد).- شخص شخیص ؛ سرکار عالی .|| سخن درشت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
شخزلغتنامه دهخداشخز. [ ش َ ] (ع مص ) بی آرامی و بی آرام کردن . (منتهی الارب ). مضطرب شدن . (از اقرب الموارد). || در مشقت و رنج انداختن . (منتهی الارب ). || دشوار شدن امر بر کسی . (از اقرب الموارد). || کسی را به نیزه زدن . || کور کردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || برآغالانیدن قوم را
شخسلغتنامه دهخداشخس . [ ش َ ] (ع مص ) بی آرامی و بی آرام نمودن . (از منتهی الارب ). مضطرب شدن . (از اقرب الموارد). || اختلاف کردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (از باب فتح ) واکردن خر دهان خود را وقت خمیازه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
شخشلغتنامه دهخداشخش . [ ش َ ] (اِمص ) اسم است از شخیدن . لخشیدن که پای از زمین جدا شدن باشد. (برهان ). لغزیدن . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). سُریدن . افتادن . (آنندراج ). افتادن . (برهان ) (از انجمن آرا). افتادگی بجای . (فرهنگ رشیدی ) : سمندش چنان بسپرد قله ها
شخیصةلغتنامه دهخداشخیصة. [ ش َ ص َ ] (ع ص ) مؤنث شخیص . زن تناور. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
محترمفرهنگ مترادف و متضادارجمند، باآبرو، بااعتبار، باشخصیت، بزرگوار، شخیص، شریف، حرمتدار، با حرمت، عزتمند، قابل احترام، عزیز، گرامی، گرانقدر، گرانمایه، متشخص، محتشم، معز، معزز، معظم، مکرم، مکرم، موقر ≠ بیحیثیت، خوار
بزرگفرهنگ مترادف و متضاد۱. ارجمند، بابا، خداوند، خواجه، رئیس، سر، سرپرست، سرور، شخیص، عالیقدر، کبیر، کلان، محتشم، معظم، مولا، مهتر ≠ بنده، کهتر ۲. خطیر، عظیم، مهیب ۳. تنومند، جسیم، عظیمالجثه، کوهپیکر، گنده ۴. عریض، فراخ، گسترده، گشاد، وسیع ≠ کمعرض ۵. ارشد
ارجحفرهنگ مترادف و متضاد۱. افضل، اقدم، اولی، برتر، راجح، مرجح، مقدم، بزرگ مرتبه، بزرگوار، بلندرتبه، بلندمرتبه، سرور، شایسته، شخیص، شریف، عالیشان، عالیقدر، عزتمند، عزیز، فخیم، گرامی، گرانپایه، گرانمایه، لایق، ماجد، محترم، معتبر، معز، معزز، معظم، مفخم، مکرم، والامقام، ۲. ارزشمند، باارزش، پربها، ثمین، گرانبها، نفیس، ≠ ب
شاخصلغتنامه دهخداشاخص . [ خ ِ ] (ع ص ، اِ) بلند برآمده از هر چیزی . مرتفع. (اقرب الموارد). || تیر که ازبالای نشان درگذرد. سهم شاخص . (منتهی الارب ). تیر که ازروی نشانه بشود. (مهذب الاسماء). تیر که از آماج گذشته باشد. || چشمی که وا گشوده نهاده باشد. (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف جرجانی ص <span cla
شخیصةلغتنامه دهخداشخیصة. [ ش َ ص َ ] (ع ص ) مؤنث شخیص . زن تناور. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
اشخیصلغتنامه دهخدااشخیص . [ اِ ] (اِ) بعضی گوینداین لغت یونانی است بمعنی درخت کرمدانه و آن نوعی از ماذریون باشد. خوردن آن با شراب گزندگی جانوران رانافع است و آنرا بعربی شوکةالعلک خوانند. (برهان ) (آنندراج ). و صاحب مخزن الادویه آنرا بیونانی خامالاون لوفش یعنی مختلف الالوان نامیده ، در صورتی که
تشخیصلغتنامه دهخداتشخیص . [ ت َ ] (ع مص ) معین کردن چیزی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). معین کردن و تمیز دادن چیزی از جز آن و از این است تشخیص امراض در نزد پزشکان . (از اقرب الموارد) (از المنجد). بازشناختن از یکدیگر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون نقش غم ز دورببینی شراب
تشخیصفرهنگ فارسی عمید۱. تمیز دادن و جدا کردن چیزی از چیز دیگر؛ معین کردن اینکه چهچیز از چه نوع است؛ شناسایی: تشخیص بیماری او از عهدۀ پزشکان خارج بود.۲. (ادبی) نسبت دادن ویژگیهای انسانی به موجودات غیر ذیروح یا امور انتزاعی؛ جاندارانگاری.
بلاتشخیصلغتنامه دهخدابلاتشخیص . [ ب ِ ت َ ] (ع ق مرکب ) (از: ب + لا (نفی ) + تشخیص ) بدون تشخیص . بی تمیز. (فرهنگ فارسی معین ). بی تعیین . بدون تعیین : از داروغگی سلاخان ... کبوتربران و بهله دوزان و غیره بلاتشخیص مبلغ، نیز رسوم داشته . (تذکرةالملوک چ دبیرسیاقی ص <span clas
تشخیصdiagnosis 1واژههای مصوب فرهنگستانشناسایی بیماری براساس علائم و نشانهها و تاریخچه و یافتههای آزمایشگاهی