شرکلغتنامه دهخداشرک . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) جامه . (ناظم الاطباء). || پارچه ای که در آن دارو بندند. (از انجمن آرا) (از برهان ) (ناظم الاطباء). خرقه ای که دارو در او بندند. (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) (از فرهنگ جهانگیری ). || سیل را نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری
شرکلغتنامه دهخداشرک . [ ش َ رَ ] (اِ) شرا و حصبه . (ناظم الاطباء). جوششی بود که بسبب خون یا صفرا آمیخته بهم رسد و آن راشرا نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از برهان ) (از آنندراج ). جوششی بود. (غیاث اللغات ).
شرکلغتنامه دهخداشرک . [ ش َ رَ ] (ع اِ) دام صیاد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). دام . (دهار) (نصاب الصبیان ) : وکیف ترجوا النجاة من شرک لانجی منها کسری ولا دارا. (از مقامات حریری ). خلق را از شرک شرک رهانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص <span c
شرکلغتنامه دهخداشرک . [ ش َ رِ ] (ع مص ) مصدر، به معنی شِرکَة و شِرک . (ناظم الاطباء). رجوع به شرکة شود.
کوسهنگریshark watching, shark tourismواژههای مصوب فرهنگستاننوعی طبیعتگَردی که در آن گردشگران به تماشای نحوۀ زندگی و رفتار کوسهماهیها در مناطق خاص میپردازند
شرغ شرغلغتنامه دهخداشرغ شرغ . [ ش َ رَ ش َ رَ / ش َ ش َ ] (اِ صوت ) بانگ بهم خوردن دو چیز. (یادداشت مؤلف ). شرق شرق . رجوع به شرق شرق شود.
شرق شرقلغتنامه دهخداشرق شرق .[ ش َ رَ ش َ رَ / ش َ ش َ ] (اِ صوت مرکب ) نام آواز زدن سیلی های سخت پیاپی . نام آواز کوفتن در بسختی و پیاپی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شَرَق و شرغ شرغ شود.
شرکةلغتنامه دهخداشرکة. [ ش َ ک َ ] (ع مص ) مصدر به معنی شِرکَة. (از اقرب الموارد). رجوع به شِرکة شود.
شرکةلغتنامه دهخداشرکة. [ ش َ رَ ک َ ] (ع اِ) دام صیاد. ج ، شَرَک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). دام صیاد و آن اخص است از شَرَک . (آنندراج ). دام . (مهذب الاسماء) (دهار) (یادداشت مؤلف ). رجوع به شرک شود.
شرکةلغتنامه دهخداشرکة. [ ش َ رِ ک َ ] (ع مص ) مصدر به معنی شِرکَة. (ناظم الاطباء). رجوع به شرکت و شِرکَة شود.
شرکةلغتنامه دهخداشرکة. [ ش َ رَ ک َ ] (اِخ ) یا شرکه . دیهی است مر بنی اسد را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). دیهی است از آن بنی اسد و چشمه ای دارد. (از معجم البلدان ).
شرکسیلغتنامه دهخداشرکسی . [ ش َ ک َ سی ی ] (ص نسبی ) چرکسی . (ناظم الاطباء).منسوب به شرکس . صورتی از چرکس . رجوع به چرکس شود.
شرکةلغتنامه دهخداشرکة. [ ش َ ک َ ] (ع مص ) مصدر به معنی شِرکَة. (از اقرب الموارد). رجوع به شِرکة شود.
شرکةلغتنامه دهخداشرکة. [ ش َ رَ ک َ ] (ع اِ) دام صیاد. ج ، شَرَک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). دام صیاد و آن اخص است از شَرَک . (آنندراج ). دام . (مهذب الاسماء) (دهار) (یادداشت مؤلف ). رجوع به شرک شود.
شرکةلغتنامه دهخداشرکة. [ ش َ رِ ک َ ] (ع مص ) مصدر به معنی شِرکَة. (ناظم الاطباء). رجوع به شرکت و شِرکَة شود.
شرک الهندیلغتنامه دهخداشرک الهندی . [ ش َ رَ کُل ْ هَِ ] (اِخ ) یا شرک هندی . نام طبیب و گیاه شناس از مردم هند که ابن البیطار از او روایت آرد از جمله در کلمه ٔ اَملَج و ثوم (سیر). (یادداشت مؤلف ).
شرکةلغتنامه دهخداشرکة. [ ش َ رَ ک َ ] (اِخ ) یا شرکه . دیهی است مر بنی اسد را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). دیهی است از آن بنی اسد و چشمه ای دارد. (از معجم البلدان ).
جوزالشرکلغتنامه دهخداجوزالشرک . [ ج َ زُش ْ ش ِ ] (ع اِ مرکب ) ثمر شجری است در حبشه کثیرالوجود بقدر جوزی و اندک طولانی و مستدیر و اشتهای او تند و پوست خشک او چین دار و رقیق و در تحت پوست جسمی صلب و در جوف او دانه ای شبیه بدانه ٔ انگور و پرعدد و خوشبو با اندک تندی ، و اهل مصر او را فلفل السودان گو
متشرکلغتنامه دهخدامتشرک . [ م ُ ت َ ش َرْ رَ ] (ع ص ) بمعنی مشترک است : و لا یستوی المرآن هذا ابن حرةو هذا ابن اخری ظهرها متشرک .؟ (ذیل اقرب الموارد).
متشرکلغتنامه دهخدامتشرک . [ م ُ ت َ ش َرْ رِ ] (ع ص ) شریک و انباز و بهره دار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
وشرکلغتنامه دهخداوشرک . [ وَ رَ ] (اِ) ورشک . جامه و پارچه و کیسه ای را گویند که دارو در آن بندند و کنند، و ورشک هم به نظر آمده است . (آنندراج ). رجوع به ورشک شود.