صناعتفرهنگ فارسی عمید۱. هنر.۲. کار و پیشهای که در آن تفکر و مهارت لازم باشد؛ پیشه.۳. علم متعلق به کیفیت عمل مانند منطق.۴. = صنعت
صناعتلغتنامه دهخداصناعت . [ ص ِع َ ] (ع اِ) پیشه . کار. (غیاث اللغات ). پیشه . (منتهی الارب ). کار. (مهذب الاسماء). حرفه . صنعت . ج ، صناعات : هر کجا مردی یا زنی در صناعتی استاد یافتی اینجا [ غزنین ] می فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 205).ب
شناعتلغتنامه دهخداشناعت . [ ش َ ع َ] (ع اِمص ) شناعة. زشتی و بدی و قباحت . (ناظم الاطباء). شنعت . زشتی . (مهذب الاسماء). زشت شدن . (دهار). رجس . ردائت . شین . فظاعت . (یادداشت مؤلف ) : با آل او روم سوی او نیست هیچ باک برگیرم از منافق ناکس شناعتش . <p class=
شناعتدیکشنری فارسی به انگلیسیatrocity, barbarity, enormity, flagrancy, foulness, grisliness, heinousness, opprobrium, outrage
حرف صناعتلغتنامه دهخداحرف صناعت . [ ح َ ف ِ ص ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حرف حرفت . رجوع به حرف حرفت شود.
صناعت کردنلغتنامه دهخداصناعت کردن . [ ص ِع َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مهارت نمودن . استادی نشان دادن چنانکه بر حریف پیروز شود. غالب آمدن : چودر بازی صناعت کرد بهرام ز عرصه ، شاه بیرون رفت ناکام .نظامی .
صناعت ورلغتنامه دهخداصناعت ور. [ ص ِ ع َ وَ ] (ص مرکب ) پیشه ور. هنرمند. آنکه صنعتی داند : و از هر جنس صناعتوران که اندر لشکر به کار آیند مهیا کرد. (تاریخ بخارا ص 84). رجوع به صناعت و صنعت شود.
صناعت کردنلغتنامه دهخداصناعت کردن . [ ص ِع َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مهارت نمودن . استادی نشان دادن چنانکه بر حریف پیروز شود. غالب آمدن : چودر بازی صناعت کرد بهرام ز عرصه ، شاه بیرون رفت ناکام .نظامی .
صناعت ورلغتنامه دهخداصناعت ور. [ ص ِ ع َ وَ ] (ص مرکب ) پیشه ور. هنرمند. آنکه صنعتی داند : و از هر جنس صناعتوران که اندر لشکر به کار آیند مهیا کرد. (تاریخ بخارا ص 84). رجوع به صناعت و صنعت شود.
حرف صناعتلغتنامه دهخداحرف صناعت . [ ح َ ف ِ ص ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حرف حرفت . رجوع به حرف حرفت شود.